eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
267 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سینی را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: "قربون دستت الهه جان زحمت نکش!" و من همچنانکه ظرف را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: "این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید: "لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: "امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد." سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: "منم دیدم خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: "خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: "راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری." پیغامی که از دهان شنیدم، حجم سنگین را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند: "کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد: "نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون." به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هرکسی برای این گره ناگشودنی ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا ، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود." پدر همچنانکه دستانش را میشست، به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: "چه خبر بود؟" و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: "اومده بود برای شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی اش را پرسید: "چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد: "پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش و با گفتن "عبدالله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما صورت چرخاند و گفت: "نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: "از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، رو دو دسته میاره میده." و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : "خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت: "عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با سر، رضایت داد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊