eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا 🌱 شبتون بخیر 🦋☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 می گفت: یه کاری کن من برم سپاه... بهش گفتم: امیدجان شما ماشاء‌الله برقکاری و فَنی ات خوبه، چرا میخوای بری؟! گفت: آخه تو این لباس زودتر میشه به آرزوی شهادت رسید... 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_یکم نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سینه ساحل م
💠 | "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون رو دیدم، داشت از سر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحت قبول کرد. با تعجب پرسیدم: "یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد نماز بخونه؟!!!" و او پاسخ داد: "نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرِ حوض وضو گرفت. حالا همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصلاً براش مهم نبود. خیلی عادی گرفت و اومد تو صف کنار من نشست." سپس نگاهم کرد و با هیجانی که از یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد : "حالا من مونده بودم برای میخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مُهر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آورد و گذاشت رو زمین." از حالاتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاً تعجب کرده بودم و عبدالله در حالی که خنده اش گرفته بود، همچنان میگفت: "اصلاً عین خیالش نبود. حالا کنارش یه پیرمرد نشسته بود، نگاش میکرد. ولی مجید اصلا به روی خودش نمی آورد. من دیدم الانه که یه چیزی بهش بگه، فوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روش رو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت." از لحن عبدالله ام گرفته بود، ولی از این همه شیعه گری اش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهل سنت و بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: "آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عده ای که باهاش هم عقیده نیستن، قرار بگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!" که عبدالله پاسخ داد: "به نظر من بیشتر از اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!" از دریچه پاسخ که عبدالله داد، هوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهی بیاندازم که عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "می دونی الهه! شاید خیلی اهل نباشه، مثلاً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکر و دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه." کنجکاوانه پرسیدم: "چطور؟" و او پاسخ داد: "وقتی داشتیم از می اومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفش جلو در بود. کلی به خودش می داد و هی راهش رو کج میکرد که مبادا روی یکی از کفشها پا بذاره!" و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبدالله جاری شد: "همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور ملاحظه رو میکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و سُنی شه!" که با بلند شدن صدای اذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمی اش رسیده بودیم، حرفش نیمه تمام ماند، فرستاد و با گفتن "بعد نماز جلو در منتظرتم." به سمت در ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۵) 💼مدرسه که رفت، نگذاشتم دنبال این کارها (۱) برود. هرچند گاهی نمی‌شدم و تابستان‌ها با برادرهایش می‌رفتند سراغ بساط کردن. بعضی وقت‌ها هم با من می‌آمد و می‌رفت پشت بلندگو و مکبر می‌شد. ✨بعد که برمی‌گشتیم خانه، را روی دوشش می‌انداخت و روسری‌ام را می پیچید دور و می‌ایستاد به نماز. به هرکدام از خواهر برادرها هم یکی از خوراکی‌هایش را می‌داد و بچه‌ها می‌شدند پشت سرش... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنت فکه ------------------------------- پ.ن : ۱) بساط باقلوافروشیِ حاج اصغر که در قسمت قبل گفته شد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
التماس دعا 🌹🍃 شبتون بخیر ☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خرده فروش نیستم و عمده می دهم یکجا،"جوانی ام" همه اش نذر تو حسين @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🔰 شهید سلیمانی هم در زمان حیات و هم با شهادت خود استکبار را شکست داد 👈 آمران و قاتلان سردار باید انتقام پس دهند ✍بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت سلیمانی و خانواده : شهید سلیمانی، هم در زمان حیات و هم با شهادت خود استکبار را شکست داد. رئیس‌جمهور امریکا گفت ۷ تریلیون دلار در منطقه هزینه کردیم اما چیزی به دست نیاوردیم و در نهایت هم مجبور شد در تاریکی شب و برای چند ساعت به یک پایگاه نظامی برود. همه دنیا اذعان دارند که امریکا به اهداف خود در سوریه و بویژه در عراق نرسیده است. قهرمان این کار بزرگ، سردار سلیمانی است که در زمان حیات او، انجام شد. دشمن پس از شهادت سردار سلیمانی نیز شکست خورد. تشییع میلیونی و فراموش‌نشدنی شهید سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس در عراق و ایران و مراسم‌های بزرگداشت این دو شهید، ژنرال‌های جنگ نرم استکبار را متحیر کرد و اولین سیلی سخت به امریکایی‌ها بود. سیلی سخت‌تر از حمله موشکی به پایگاه امریکایی عین‌الاسد عبارت است از غلبه نرم‌افزاری بر هیمنه پوچ استکبار که نیازمند همت جوانان انقلابی و نخبگان مؤمن ما است و همچنین اخراج امریکایی‌ها از منطقه که همت ملتها و سیاست‌های مقاومت را می‌طلبد. البته این سیلی سخت غیر از انتقام است زیرا آمران و قاتلان سردار سلیمانی باید انتقام پس دهند و این انتقام در هر زمانی که ممکن باشد قطعی است، اگرچه به گفته آن عزیز، کفش پای سلیمانی بر سر قاتل او شرف دارد. ۹۹/۹/۲۶ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۴) 👌شاید تعریف های گاه و بی گاه مهدی (۱)، برادرم، او را این همه برای من آشنا کرده بود. مادرم روی حرف های ، پسر بزرگش خیلی حساب می کرد. می دانستم حواسش به همه چیز هست. توی این نُه سال آنقدر او را شناخته بود که به خودش اجازه دهد پایش را به خانه مان باز کند. ✨محمد طلبه بود و سخنران تمام های مردانه ی خانه ما. بین حرف های برادرم، همیشه جمله ای از محمد می شنیدی. ☺️آنقدر به او داشت که هرجا گیر می کرد از محمد کمک می گرفت، حتی توی مشکلات خانوادگی اش. همین اعتماد من را هم راحت می کرد. هرچند هنوز وجودم پر از تردید بود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر ------------------------ پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_دوم "چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد سر خیابون #مجید رو
💠 | سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریه در قتل زنان و کودکان و همچنین اعلام از این گروهها بود. شیخ محمد با حالتی دردمندانه از فتنه ی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسلام ریشه دوانده و به شیعه و سُنی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری که از آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت و دلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانان را عاجزانه از خدا طلب کردم. در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به مسلمانان میگفت. سر کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: "اون مجید نیس؟" که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانه مان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: "آره، مجیده." بی آنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه ای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول ، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمی آوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفل در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم. چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بی اجازه ناپدید میشد، چنان که بی اجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به اهل تسنن باشد که آرزویِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهیِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبکِ برخاستن هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 بازهم در به در شب شدم، ای‌نور سلام بازهم زائراتان نیستم از دور سلام... 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دوران خیلی از رزمنده‌ها بودند که مدام می‌گفتند : «خدایا، ما شهید نشویم!» حتی رسماً دعا می‌کردند: «مجروح هم نشویم! اسیر هم که اصلاً!» به او می‌گفتی: «تو که می‌گویی هیچ‌کدام از اینها برایم اتفاق نیفتد، خُب نیا دیگر!» می‌گفت: نمی‌شود، نمی‌توانم... | بهمن ۹۴ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🕊✨ شبتون بخیر 🌱🍎☕️🍩
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۶) 🔹راهِ خانه تا مدرسه بود. با همسایه‌ها پول جمع کردیم و برای بچه‌هايمان سرویس گرفتیم. اصغر صبح‌ها زودتر از همه راهی می‌شد و بعد از مدرسه از همه برمی‌گشت!! 🤔پیگیر شدم که چرا با بقیه نمی‌رود و برنمی‌گردد. فهمیدم جایش را توی سرویس داده به یکی از بچه‌های و کم‌‌بُنیه محل که پدرش را به تازگی از دست داده و مادرش پول گرفتن سرویس ندارد. کردم. راه را که باز دید، رفت پی همین کارها. 🎊عید همان سال برای او و برادرهایش سه جفت خریدیم تا توی سال جدید کفش نو بپوشند، اما هیچ ‌وقت کفش‌ها را توی پای‌شان ندیديم. پاپیچ که می‌شدم فقط می‌خندیدند و از گفتن می‌رفتند. عاقبت هم نفهمیدم کفش‌ها قسمت کدام ‌‌یک از بچه‌های فقیر محله شد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_سوم سخنان بعد از نماز مغرب امام جماعت مسجد، در محکومیت
💠 | سینی را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: "قربون دستت الهه جان زحمت نکش!" و من همچنانکه ظرف را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: "این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟" که مادر پرسید: "لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟" دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: "امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد." سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: "منم دیدم خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم." مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: "خیر باشه مادر!" که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: "راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری." پیغامی که از دهان شنیدم، حجم سنگین را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند: "کدوم همسایه تون؟" و لعیا پاسخ داد: "نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون." به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هرکسی برای این گره ناگشودنی ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا ، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود." پدر همچنانکه دستانش را میشست، به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: "چه خبر بود؟" و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: "اومده بود برای شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن." پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی اش را پرسید: "چی کاره اس؟" که مادر پاسخ داد: "پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن." باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش و با گفتن "عبدالله اومد!" پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما صورت چرخاند و گفت: "نه، عبدالله نیس. آقا مجیده." از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: "از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، رو دو دسته میاره میده." و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : "خدا خیرش بده. جوون با خداییه!" و باز به سراغ بحث خودش رفت: "عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره." و پدر با سر، رضایت داد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱✨ که سرمایه‌ی خوبان "ادب" است... ❤️ 📸بانو زینب سلیمانی در دیدار چهارشنبه با رهبر معظم انقلاب ۹۹.۰۹.۲۶ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا برای حاجتمندان🦋🌱 شبتون حسینی و منور به دعای شهدا🕊✨☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین منم غلام کسی که بُوَد گدای حسین دو چشم داده خداوند تا که گریه کنم یکی برای حسن آن یکی برای حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۵) کتاب را باز کردم و گذاشتم مقابلش، گفتم : 📖میشه این صفحه رو بخونید؟ محمد به صفحه ی کتاب خیره شد؛ می توانستم تعجب را توی چشم هایش ببینم. شروع کرد به خواندن. او را می پاییدم. خط به خط، لبخند روی لبش پررنگ تر می شد. فکرم را خوانده بود. فهمیده بودم حرفم سر کشیدن اوست. 👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد،،،مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱