eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۵) کتاب را باز کردم و گذاشتم مقابلش، گفتم : 📖میشه این صفحه رو بخونید؟ محمد به صفحه ی کتاب خیره شد؛ می توانستم تعجب را توی چشم هایش ببینم. شروع کرد به خواندن. او را می پاییدم. خط به خط، لبخند روی لبش پررنگ تر می شد. فکرم را خوانده بود. فهمیده بودم حرفم سر کشیدن اوست. 👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد،،،مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۶) 👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد، مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد... تا اینکه یکی، دو هفته پیش از دیدار با او این را خریدم. اول از شکل صفحه هایش خوشم آمده بود. 🍎شبیه بود، اما وقتی خواندمش و به این صفحه رسیدم، حس کردم همان حرفی را میزند که من می خواهم. کتاب را بست و منتظر ماند. گفتم : خب نظرتون چیه؟ 😓سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند، حس کردم می خواهد از دادن طفره برود. [گفتم :] - شما می توانید شبیه این بشید؟ 🍃یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه ی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم. [محمد گفت] : شبیه شهید همت شدن خیلی سخته.... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱