💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۵)
کتاب #کوچکی را باز کردم و گذاشتم مقابلش، گفتم :
📖میشه این صفحه رو بخونید؟
محمد به صفحه ی کتاب خیره شد؛ می توانستم تعجب را توی چشم هایش ببینم. شروع کرد به خواندن. #زیرچشمی او را می پاییدم. خط به خط، لبخند روی لبش پررنگ تر می شد. فکرم را خوانده بود. فهمیده بودم حرفم سر #سیگار کشیدن اوست.
👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور #تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار!
باهم جور در نمی آمد،،،مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش #خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۱۶)
👌بعد از این همه صحبت هنوز این سیگار کشیدن برایم یک جور #تناقض بود. نمی توانستم طلبگی و عبا و عمامه رو بگذارم کنار دود و دم و قهوه خانه و سیگار! باهم جور در نمی آمد، مانده بودم چطور باید این را از او بخواهم. هم از گفتنش #خجالت می کشیدم و هم می خواستم حرفم رویش اثر بیشتری بگذارد...
تا اینکه یکی، دو هفته پیش از دیدار با او این #کتاب را خریدم. اول از شکل صفحه هایش خوشم آمده بود.
🍎شبیه #سیب بود، اما وقتی خواندمش و به این صفحه رسیدم، حس کردم همان حرفی را میزند که من می خواهم.
کتاب را بست و منتظر ماند. گفتم : خب نظرتون چیه؟
😓سرش را پایین انداخت تا سرخی صورتش را مخفی کند، حس کردم می خواهد از #جواب دادن طفره برود.
[گفتم :] - شما می توانید شبیه این بشید؟
🍃یقه ی پیراهنش را که از زیر پلیور سرمه ای رنگش بیرون زده بود، مرتب کرد. با سرفه ی #بی_جانی گلویش را صاف کرد. سرش را که بالا آورد، نگاهم را از او دزدیدم.
[محمد گفت] : شبیه شهید همت شدن خیلی سخته....
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱