💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
یک بسته ما کارونی و یک #شیشه دارچین تمام خریدی بود که به بهانه اش از فضای ساکت و سنگین خانه گریخته بودم. از مغازه که خارج شدیم به جای مسیر منتهی به خانه، عبدالله به آنسوی خیابان اشاره کرد و گفت: "اگه خسته نیستی یه کم قدم بزنیم!" نمیدانست که حاضرم به هر دلیلی در خیابان پرسه بزنم تا دیرتر به خانه بازگردم که با تکان سر، #پیشنهادش را پذیرفتم و راهمان را به سمت انتهای خیابان کج کردیم. از مقابل ردیف مغازه ها عبور میکردیم که پرسید: "الهه! زندگی با مجید چطوره؟"
از سؤال #بیمقدمه اش جا خوردم و او دوباره پرسید: "میخوام بدونم از زندگی با مجید راضی هستی؟" و شاید لبخندی که بر صورتم نشست، آنقدر شیرین بود و چشمانم آنچنان خندید که جوابش را گرفت و گفت: "از چشمات معلومه که حسابی احساس خوشبختی میکنی!" و حقیقتاً به قدری احساس خوشبختی میکردم که فقط #خندیدم و نگاهم را به زمین دوختم.
لحظاتی در سکوت گذشت و او باز پرسید: "الهه! #هیچوقت نشده که سر مسائل مذهبی با هم جر و بحث کنید یا با هم حرف بزنید؟"
و این همان #سؤالی بود که ته دلم را خالی کرد. این همان تَرک ظریفی بود که از ابتدا بر شیشه پیوندمان نشسته و من میخواستم با بحث و استدلال منطقی آن را بپوشانم و مجید که انگار اصلاً وجودچنین شکافی را در صفحه صیقل خورده احساسش #حس نمیکرد، هر بار با لشگر نامرئی عشق و محبت شکستم میداد که سکوتم طولانی شد و عبدالله را به شک انداخت:
"پس یه وقتایی بحث میکنید!" از هوشمندی اش #لبخندی زدم و با تکان سر حرفش را تأیید کردم که پرسید: "تو شروع میکنی یا مجید؟"
نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: "داری بازجویی میکنی؟" لبخندی مهربان بر صورتش نشست و گفت: "نه #الهه جان! اینو پرسیدم بخاطر اینکه احتمال میدم تو شروع میکنی!" و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "تو قبل از اینکه با مجید عقد کنی به من گفتی که دعا میکنی تا اونم مثل خودت سُنی بشه! من همون روز فهمیدم که این آرزو فقط در حد دعا نمیمونه و بلاخره #خودتم یه کاری میکنی!"
نگاهم را به مقابل دوختم و با لحنی جدی گفتم: "من فقط #چندبار درمورد عقایدش ازش سؤال کردم، همین!" و عبدالله پرسید: "خُب اون چی میگه؟"
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: "اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره #بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم #ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم..."
سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی #ملتمسانه ادامه دادم : "عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون #اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه، عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟"
از این همه اصرارم #کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: "الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار #نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
چه خوب #فهمید دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم #ظالمانه پدر خودم #میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن #منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم."
و دریای متلاطم نگاهش به ساحل #عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی #انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟"
و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با #بغضی که #گلوگیرم شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه #ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه #کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!"
و نمیدانستم با این کلمات #آتشینم نه تنها تقصیر این همه #مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را #میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه #متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد #شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟ #خیال میکنی اگه با یه مرد #سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات #بهتر بود؟"
و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم #دفاع کنم که از روی #تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست:
"میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم #بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم #میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من #شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار #نمی_اومدن! همونطور که بابا رو #وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو #شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن.
مگه تو همین #سوریه غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل #سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی #نوریه کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه #زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره #وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم."
سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر #لب زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت #آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ #لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم #می_پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و #غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به #آشپزخانه برگشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊