eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت هشتم 🍃هرچه به حرم نزدیکتر می شدیم
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت نهم 🍃یک ساختمان قدیمی و نسبتا زیبا نظرم را به خودش جلب کرد. روی یکی از دیوارهایش نام صلاح الدین ایوبی را دیدم. سردار مسلمانی که در جنگ های صلیبی فتوحات زیادی کسب کرده بود اما تاریخ شاهد ظلم هایی است که از جانب او در حق شیعیان روا شده است. 🍃بالاخره به حرم رسیدیم. بعد از بازرسی وارد صحن مطهر شدیم. یک حیاط زیبا و سرپوشیده. جمعیت زیادی در صحن نبودند. بچه ها دوست داشتند بازی کنند و من تشنه زیارت بودم. 🍃گفت: این اولین زیارت توست. من بچه ها را نگه می دارم. تو با خیال راحت برو زیارت. گفتم: پس تو چی؟ زود می روم و بر می گردم تا تو هم بتوانی زیارت کنی. گفت: من قبلا هم آمده ام. بچه ها پیش من می مانند. تو برو و برای من هم دعا کن. خیلی خوشحال شدم. تشکر کردم. بچه ها و وسایلشان را گذاشتم پیشش و بعد از کلی سفارش، برای زیارت رفتم. بچه ها تازه راه رفتن را یاد گرفته بودند. کفش هایی که برایشان خریده بودیم، سوت داشت. هر قدم که می رفتند و صدای سوت را می شنیدند، قدم بعدی را سریع تر بر می داشتند. صدای سوت کفششان دائم توی گوشم بود و خیالم راحت بود که در حال بازی هستند. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت نهم 🍃یک ساختمان قدیمی و نسبتا زیب
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت دهم 🍃وارد حرم شدم. چشمم که به ضریح افتاد، ناخودآگاه دلم لرزید. دست انداختم و ضریحش را گرفتم. باورم نمی شد در محضر دختر ارباب هستم. اگرچه مساحت حرم خیلی زیاد نبود اما عظمت زیادی داشت این بانو. حس عجیبی مرا به یاد حضرت فاطمه (سلام الله علیها) می انداخت. شاید همنامی این دو بانو دلیلش بود یا نه. دلیل دیگری داشت. سرنوشت این دو بزرگوار خیلی به هم شبیه بود. حتی شهادتشان. هرچه بود، صحن و سرای این بانوی بزرگوار بوی مادرشان را می داد. دخیل شدم به ضریحش. یاد دخترهایم افتادم. خواستم دستی بکشد روی سرشان و سایه مهرش را گسترده کند در زندگی شان و پناهشان باشد. برای او هم دعا کردم. همیشه برایش بهترین ها را از خدا می خواستم. خانواده و فامیل و هر کس را که می شناختم هم یاد کردم. 🍃زیارت نامه ام را که خواندم، دلم طاقت نیاورد که او زیارت نکند. رفتم توی حیات. گوشه ای نشسته بود و بازی بچه ها را تماشا می کرد. معلوم بود حسابی از دیدنشان لذت می برد. اصلا خودش گفته بود دوست دارم شما بیایید سوریه تا من شاهد بزرگ شدن و قد کشیدن بچه ها باشم. هر وقت عکس یا فیلمی از بچه ها برایش می فرستادم می گفت خوش به حالت که از نزدیک بچه ها را می بینی و از رشد کردنشان لذت می بری. از آن به بعد کمتر عکسشان را برایش می فرستادم تا کمتر دلتنگشان بشود. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت دهم 🍃وارد حرم شدم. چشمم که به ضری
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت یازدهم 🍃توی حال خودش بود و داشت با بچه ها کیف می کرد. صدایش کردم و گفتم: من زیارت کردم. حالا نوبت توست. گفت: عجله ای نبود. من پیش بچه ها بودم. گفتم: دلم طاقت نیاورد. پاشو برو زیارت کن. خندید و گفت: فقط یک سلام می دهم و بر می گردم. گفتم: نه. خوب زیارت کن. من بچه ها را می برم داخل. کنار ضریح. به کمک دختر خانم حسینی که زینب نام داشت، دخترها را بردیم داخل. دوست داشتم آن ها هم مشرف شوند. دست های کوچکشان را گره کرده بودند به ضریح و به تقلید از ما ضریح را می بوسیدند. صحنه زیبایی بود. بعد از زیارت آمدیم بیرون. او هم زیارتش تازه تمام شده بود. خوشحال بود. می دانستم ته دلش دوست داشت زیارت کند. نشستیم گوشه ای از حیاط. کنارش همیشه آرامش داشتم اما این حس در این فضای مقدس صد چندان شده بود. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 #پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت یازدهم 🍃توی حال خودش بود و داشت ب
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت دوازدهم 🍃توی آن فضا انگار زمان برایم متوقف شده بود. دوست نداشتم آن حس و حال و آن مکان مقدس را با هیچ چیز عوض کنم. بچه ها هم که توی عالم خودشان بودند و سرشان حسابی گرم بود. کم کم بقیه هم از زیارت برگشتند. یکی از خانواده ها ایستاده بودند روبروی ضریح و داشتند عکس می گرفتند. ثبت لحظه های خوب را دوست داشتم. گفتم: ما هم عکس بگیریم؟ گفت: چرا که نه. خوشحال شدم. البته عکس انداختن با بچه ها خیلی سخت بود. در آن واحد هر دوشان به دوربین نگاه نمی کردند. تقریبا توی تمام عکس ها حواس یکی از آن ها پرت است و طرف دیگری را نگاه می کند. هرچه هم بقیه با سروصدا و شکلک درآوردن می خواستند آن ها را متوجه دوربین کنند، آن ها باز هم کار خودشان را می کردند. 🍃زمان رفتن فرا رسید. اگرچه می دانستم این آخرین زیارت نیست و قرار است باز هم بیاییم، ولی دلم گرفت. سوار ماشین شدیم. باید ناهار می خوردیم و بعد از جمع کردن وسایلمان می رفتیم به زیارت حضرت زینب(سلام الله علیها). قرار بود غذا را بیرون بخوریم اما چون وقت کافی برای پیدا کردن رستوران خوب نداشتیم، برگشتیم خانه. غذای آن روز، شیش بود. چیزی شبیه جوجه کباب خودمان با کمی تفاوت در اندازه و مزه. تکه های کوچک مرغ به همراه ادویه فراوان و کمی فلفل. بچه ها کمی خوابیدند. اگرچه خوابشان کامل نبود اما همین چرت کوتاه هم آن ها را از بی حوصلگی و خستگی در می آورد. وسایل را توی ماشین ها گذاشتیم و به سمت زینبیه راه افتادیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت دوازدهم 🍃توی آن فضا انگار زمان برا
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سیزدهم 🍃از شهر خارج شدیم. صحنه هایی را که دیشب بخاطر تاریکی هوا نمی توانستم ببینم حالا تمام حواسم را متوجه خودش کرده بود. ساختمان های خالی از سکنه که بر اثر برخورد خمپاره و موشک تخریب شده بودند و جز اسکلتی بی جان چیزی از آن ها باقی نمانده بود. خانه هایی که روزی پر از شور و گرمای زندگی بودند و حالا سایه این جنگ ساکنانشان را مجبور به مهاجرت و ترک آن ها کرده بود. چیزی از جنگ تحمیلی ایران یادم نمی آمد اما این صحنه ها شبیه صحنه هایی بود که در کتاب ها و خاطرات مردم جنگزده خوانده بودم. اگرچه تقریبا جای سالمی باقی نمانده بود اما این ساختمان ها همچنان مقاوم بودند و هنوز امیدی برای احیای دوباره شان وجود داشت. 🍃توی همین افکار بودم که با صدای زنگ یک گوشی به خودم آمدم. از مکالمه ای که بین یکی از آقایان و راننده شد، فهمیدم زمان زیادی برای زیارت نداریم و گویا ساعت پروازمان کمی جابجا شده. راننده با سرعت هرچه تمام می رفت و من دلشوره داشتم که مبادا به زیارت نرسیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت سیزدهم 🍃از شهر خارج شدیم. صحنه های
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت چهاردهم نزدیک حرم شدیم. هر چند متر یک ایست بازرسی بود که خودش کلی وقت ما را می گرفت. بالاخره رسیدیم. ماشین ها را پارک کردیم و با عجله رفتیم به سمت حرم. اگرچه از آداب زیارت آهسته و با خشوع قدم برداشتن است اما ما وقت زیادی نداشتیم و باید در عرض 5 دقیقه زیارت می کردیم. تصورش هم سخت است. انگار کاسه ای دست دهند و بگویند هرچه می توانی آب دریا را در این کاسه جا بده. اگرچه برای درک کرامت و شان این خاندان هر زمانی هر چقدر هم طولانی، لحظه ای محسوب می شود اما این زمان کوتاه ما، خیلی کمتر از آنی بود که حتی بتوانیم عرض ارادتی کنیم... 🍃داخل حرم شدیم. تقریبا تمام آقایان ایستادند جلوی درب ورودی و بچه ها را نگاه داشتند تا خانم ها بتوانند زیارت کنند. باعجله قدم برمی داشتم. سعی کردم کمی آرام بگیرم و وارد شوم. نیروی عجیبی را حس کردم. انگار از تمام دنیا و متعلقاتش کنده شدم. سلام دادم. زیارت نامه خواندم و رفتم در آغوش بی بی. احساس سبکی داشتم. حسی غیر قابل وصف. احساس ذره ای در برابر خورشید. چقدر عظیم اند این خاندان. تازه فهمیدم چرا دشمن چشم دیدنشان را ندارد. آن قدر شعاع این نور قوی است که همه را تحت تاثیر قرار می دهد. زمان به سرعت می گذشت و من تشنه تر می شدم. چه سری است در این عالم؟ خواستم که این آخرین عرض ارادت نباشد و باز هم توفیق زیارتش را به ما بدهد. دلم را همانجا گذاشتم و به همراه بقیه خانم ها برگشتم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت چهاردهم نزدیک حرم شدیم. هر چند متر
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت پانزدهم 🍃زمان زیادی نداشتیم. باید خودمان را به پروازی می رساندیم که به زودی می پرید. راننده با سرعت خیلی بالایی می راند. یکی یکی ایست های بازرسی را رد می کردیم و به فرودگاه دمشق نزدیکتر می شدیم. بچه ها از سرعت زیاد ترسیده بودند و همه ساکت شده بودند. تمام حواسمان به راننده بود و تماس هایی که گرفته می شد که به زودی پرواز بلند خواهد شد و گیت ها بسته شده. اگر این پرواز را از دست می دادیم معلوم نبود پرواز بعدی، چه زمانی است؟ 🍃رسیدیم فرودگاه. با عجله وسایل را توی چرخ های دستی گذاشتیم و به سمت گیت خروجی رفتیم. خوشبختانه به موقع رسیده بودیم. وسایل را تحویل دادیم و وارد سالن انتظاری شدیم که تمام مسافران پرواز نشسته بودند. ما هم نشستیم و منتظر شدیم. جمعیت زیادی نبودند. حدس زدم هواپیمایی که قرار است سوارش شویم، خیلی بزرگ نیست. اما هر چه بود دلخوش بودم که سفر هوایی، مسافت را کوتاه تر خواهد کرد. 🍃صدایمان کردند که برویم. به غیر از ما چهار خانواده ایرانی، بقیه همه سوری بودند. هواپیما را که دیدم خشکم زد. تا حالا هواپیمایی به این کوچکی ندیده بودم. شاید از اتوبوس هم کوچکتر بود. فاصله بین صندلی ها حتی از فاصله میان صندلی های مینی بوس کمتر بود. باورم نمی شد این طیاره کوچک بتواند حتی پرواز کند اما هر چه بود مجبور بودیم این سفر 30 دقیقه ای با این هواپیمای کوچک را تحمل کنیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت پانزدهم 🍃زمان زیادی نداشتیم. باید
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت شانزدهم 🍃زمان زیادی از پرواز نگذشته بود که متوجه شدیم خبری از سیستم سرمایشی نیست و مجبوریم گرمایی که لحظه به لحظه ببشتر می شد را تحمل کنیم. البته انتظار دیگری هم از این پرنده کوچک نداشتیم. اما بچه ها کلافه شده بودند و شروع کردند به نق زدن های مداوم که دیگر تبدیل به گریه شده بود. هر ترفندی که بلد بودیم برای ساکت کردنشان انجام دادیم. سعی کردیم حواسشان را از گرما پرت کنیم اما هیچ کدام چاره ساز نبود. زمان پذیرایی فرا رسید. یک لیوان شربت گرم به همراه کیکی شبیه کیک یزدی که ظاهرش چندان جذاب هم نبود. ریحانه بغلم بود و گریه هایش دیگر گوش خراش شده بود. شربت هم راضی اش نکرد. مثل مرغی که در قفسی گرفتار شده، مدام تلاش می کرد تا راه نجاتی پیدا کند. صندلی جلوی ما خانم عربی نشسته بود که با دوستانش دو ردیف فاصله داشت ولی از همانجا با هم صحبت می کردند. ریحانه که حسابی آشفته شده بود با پایش به صندلی جلویی کوبید. از بخت بد، صندلی خراب بود و به راحتی جابجا شد و کمی از شربتی که در لیوان آن خانم بود، ریخت روی لباسش. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت شانزدهم 🍃زمان زیادی از پرواز نگذشت
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت هفدهم 🍃کمی عربی بلد بودم. با همان مقدار کم و دست و پا شکسته معذرت خواهی کردم و گفتم تقصیر غیر عمدی دخترم بود. او اما انگار که خسارت جبران ناپذیری دیده بود، شروع کرد با صدای بلند داد و فریاد کردن و بقیه دوستان را هم در جریان گذاشتن. دوباره معذرت خواهی کردم اما انگار که زخم تازه ای خورده باشد، عصبانی شد و حتی مهمانداران را هم در جریان گذاشت. با صدای او بچه ها هم گریه شان بیشتر شد. آقایان که وضعیت را دیدند، برای اینکه کمی از سختی مسیر بکاهند، سر خنده و شوخی را باز کردند و شروع کردند به سر به سر هم گذاشتن. 🍃اوضاع عجیبی بود. صدا به صدا نمی رسید. از یک طرف گرمای بیش از حد و فضای کم هواپیما، از طرف دیگر غرغرهای مسافر جلویی و در نهایت صدای گریه بچه ها که در گوشم می پیچید، حسابی خسته ام کرده بود. خلبان هم که انگار خوابش برده باشد، قصد نداشت زاویه هواپیما را تنظیم کند. فکر می کنم نیمی از مسیر را به صورت مورب پرواز کرد. این نیم ساعت پرواز، برای من طولانی ترین مسیری بود که تا آن موقع پیموده بودم. بالاخره هواپیما نشست اما درد آن مسافر هنوز التیام نیافته بود و تا لحظه فرود، لطفش را از ما دریغ نکرد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت هفدهم 🍃کمی عربی بلد بودم. با همان
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت هجدهم 🍃هوا به شدت گرم شده بود. از گرمای تابستان تهران گریخته بودیم و حالا گرفتار گرمایی شدیدتر بودیم. قرار شد هر دو خانواده ای که با هم همسایه هستند، سوار یک ماشین شوند. از قرار معلوم، ما با خانواده حسینی که در دمشق همخانه مان بودند، همسایه شدیم. سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم. فاطمه بغلش بود. با اینکه بچه ها زیاد او را نمی دیدند اما همان دیدارهای کوتاهی که بعد از دوماه داشتند را فراموش نمی کردند و وقت نبودنش زیاد بهانه اش را می گرفتند. حالا هم که حسابی با او انس گرفته بودند و فاطمه برای لحظه ای حاضر نبود از آغوشش دل بکند تا مبادا ریحانه جایش را بگیرد. 🍃آقا سید راننده بود. او هم به همراه فاطمه، کنارش نشسته بود. خانم حسینی که من او را لیلا خانم صدا می کردم، به همراه زینب سادات، زهرا سادات، سید محمد حسن، ریحانه و من هم عقب نشسته بودیم. برای بچه ها شیر درست کردیم. شیرشان را که خوردند، از شدت خستگی خوابشان برد. من هم بدم نمی آمد کمی بخوابم ولی مناظر زیبای اطراف توجهم را به خودش جلب کرده بود. درختانی زیبا با انواع گونه های گیاهی. کاکتوس هایی که قدشان از یک انسان معمولی بلندتر بود. گل های زیبا و رنگارنگ. انگار این مکان بهشتی گمشده است در هیاهوی جنگ. 🍃هرچه مسیر بیشتری را طی می کردیم، احساس سرمای بیشتری می کردم. هوا کم کم تاریک شده بود و جاده هم روشنایی زیادی نداشت. آقایان که متوجه علاقه ما به مناظر شده بودند، مدام در مورد زیبایی های مناظر پیش رو صحبت می کردند و هیجان ما هم بیشتر و بیشتر می شد. 🍃ادامه دارد...
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت هجدهم 🍃هوا به شدت گرم شده بود. از
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت نوزدهم 🍃به محل اسکان رسیدیم. یک ساختمان سه طبقه که هر طبقه دو واحده بود. ما و خانواده حسینی در طبقه اول ساکن بودیم. نیمی از واحدها از آن ابوحمید بود و نیم دیگر به برادرش ابو یاسین تعلق داشت. یکی از صاحبخانه ها در طبقه سوم ساکن بود و یکی دیگر در خانه پشت ساختمان. اطراف خانه تقریبا تاریک بود و ستاره ها به خوبی در آسمان دیده می شدند. سکوت و طراوت هوا برایم دل انگیز بود. کاهش هوا به شدت احساس می شد. وسط تابستان دندان هایمان از شدت سرما به هم می خورد. نگران بچه ها بودم که سرما نخورند. قرار شد برایمان بخاری بیاورند. 🍃خانه ها تقریبا بزرگ بودند. دور تا دور خانه بالکن بود. لوازم و وسایل زیادی توی خانه نبود. یک دست مبل، یک تلویزیون و یک فرش که بخاطر ما پهن شده بود. توی آشپزخانه هم یخچال و لباسشویی و گاز بود. هر کدام از اتاق ها هم دو تا تخت و یک کمد برای لباس بود. تمام وسایل در همین خلاصه می شد. نه از سرخ کن و ساندویچ ساز و رنده برقی خبری بود و نه از سرویس چوب گران قیمت. آنجا برای ما انگار دنیایی دیگری بود. از تمام تعلقات دنیایی مان جدا شده بودیم و در کمال سادگی باید در کنار بقیه مردم زندگی می کردیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت نوزدهم 🍃به محل اسکان رسیدیم. یک سا
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیستم 🍃فردای آن شب، خانمی آمد و خودش را معرفی کرد. نادیا خانم یکی از صاحب خانه ها. صاحب یک پسر نوجوان به اسم حمید بود و سه دختر، یکی شش ساله به اسم روان و دو دختر دوقلوی بیست ساله به نام های لارا و یارا. دیدن آدم های جدید برایمان جالب بود. آن ها برخورد دوستانه ای داشتند. آمده بودند برای خوشامدگویی. ما برای آن ها کسانی بودیم که برای نجات کشورشان از جنگ خانه و زندگی مان را رها کرده بودیم و آن ها از روی حس قدردانی رفتار گرمی با ما داشتند. 🍃اما اصل قضیه این بود که ما برای هدف والاتری این سختی و دوری را به جان خریده بودیم. اگرچه نجات و همدردی با مظلومان برایمان مقدس بود اما ما به امید گوشه چشمی از حضرت زینب(سلام الله علیها) و دفاع از ارزش ها و آرمان ها به این سفر آمده بودیم. 🍃فکر می کردم بتوانم از پس عربی صحبت کردن بر بیایم ولی زبان معیار بسیار متفاوت با زبان عامیانه ای بود که در طول سال ها دستخوش تغییرات زیادی شده بود و با آن تکلم می کردند. صحبت هایمان در حد سلام و علیک و خوشامد گویی و تشکر مانده بود. وقتی حرف می زدیم هاج و واج نگاهمان می کرد. ما هم دست کمی از او نداشتیم. تصمیم گرفتم هر طور که می توانم منظورم را به او برسانم. خوشبختانه آقایان به دادمان رسیدند. تصمیم گرفتیم برای دیدن مناظر اطراف به همراه نادیا خانم که آشنایی بیشتری با محیط داشت، بیرون برویم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیستم 🍃فردای آن شب، خانمی آمد و خو
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و یکم 🍃مناظر زیبا و طبیعت بکر منطقه برای ما که در دل دود و ترافیک و سروصدا زندگی می کردیم، بسیار دلنشین و جذاب بود. نادیا خانم برایمان گفت که در سال های قبل از جنگ این منطقه، یک منطقه توریستی به حساب می آمد که افراد زیادی از کشورهای مختلف برای بازدید یا تفریح به آنجا سفر می کردند و گاهی آن قدر شلوغ می شد که تمام خانه ها و اتاق های موجود اجاره داده می شد. اما پس از جنگ دیگر خبری از آن شلوغی نبود و به جز ساکنان منطقه، افراد زیادی به آنجا رفت و آمد نداشتند. منطقه تقریبا ساکت و امن بود و با منطقه نظامی هم فاصله داشت اما صدای تحرکات و تیراندازی ها به وضوح به گوش می رسید. 🍃دوقلوهای نادیا خانم برای دیدن دوستشان به منزلش رفته بودند و مادرشان از ما خواست که آن ها را هم سر راه سوار کنیم. مسیرمان را تغییر دادیم و به طرف بازار رفتیم. چون دخترهایم دوقلو بودند، دوست داشتم دوقلوها را ببینم. از بازار رد شدیم و به سمت منطقه مسکونی رفتیم. 🍃توی مسیر هر کس محمدآقا را می دید، او را می شناخت و اظهار لطفی می کرد. برخی ها با اصرار می خواستند برای صرف قهوه او را به منزلشان ببرند. او هم تشکر می کرد و می گفت در فرصت مناسبی به دیدارتان می آیم. دیدن این صحنه ها بیشتر از اینکه برای من جالب باشد، نادیا خانم را متعجب کرده بود. رو کرد به محمد آقا و گفت: انگار مردم شما را بیشتر و بهتر از مایی که اینجا ساکن هستیم، می شناسند. شما خیلی شعبی (مردمی) هستید! 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و یکم 🍃مناظر زیبا و طبیعت بکر
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و دوم 🍃جلوی خانه ای سه دختر نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. نادیا خانم از ما خواست که توقف کنیم. بعد با صدای بلند دخترانش را صدا کرد تا سوار ماشین شوند. سلام و علیکی کردند و با ما همراه شدند. مادرشان شروع کرد به معرفی ما و بعد هم دخترهایش را معرفی کرد. دخترها انگلیسی بلد بودند و خواستند تا با آن ها انگلیسی حرف بزنم چون افراد زیادی در آن منطقه زبان نمی دانستند. من اما دوست داشتم عربی ام را تقویت کنم. قرار گذاشتیم هرکس زبان خودش را به دیگری یاد بدهد. آن ها به من عربی یاد بدهند و من به آن ها فارسی بیاموزم. 🍃لارا و یارا هردو بیست ساله بودند و دانشجوی مهندسی کشاورزی. اگرچه دوقلو بودند اما شباهت زیادی به هم نداشتند. یارا تقریبا از وضعیت فعلی اش راضی بود. هم رشته تحصیلی اش را دوست داشت و هم شرایط زندگی اش را. اما لارا به دنبال یک تغییر بزرگ و اساسی در زندگی اش بود. حتی رشته ای که در آن تحصیل می کرد را به اصرار پدرش انتخاب کرده بود چون خودش دوست داشت اقتصاد بخواند. برایم گفت معمولا پدرها اجازه تحصیل را به شرطی به دخترانشان می دهند که از آینده شغلی او مطمئن باشند و در شرایط کشور آن ها تنها چند رشته بازار کار خوبی داشت که یکی از آن ها مهندسی کشاورزی بود. بقیه رشته ها هم یا مردانه بود و یا بسیار سخت مثل حقوق. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و دوم 🍃جلوی خانه ای سه دختر ن
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و سوم 🍃صحبت هایمان حسابی گل انداخته بود که نادیا خانم شروع کرد به اعتراض به اینکه طوری حرف بزنید که ماهم متوجه بشویم. از وقتی دخترها آمده بودند، مکالمه ما سه نفره شده بود و نادیا خانم و محمدآقا حسابی حوصله شان سر رفته بود. محمدآقا خیلی دوست داشت زبان انگلیسی یاد بگیرد. هم برای اینکه روحانی بود و به عنوان یک مُبَلِّغ آشنایی با زبان می توانست بسیار به او کمک کند و هم بخاطر علاقه ای که به این امر داشت. 🍃قرار بود به او زبان یاد بدهم اما هنوز فرصت مناسبی پیش نیامده بود. اصولا آدمی بود که همه چیز را کاربردی می آموخت. اگرچه عربی اش خوب بود اما پس از گذشت مدتی که سوریه بود، بسیار پیشرفت کرده بود و مثل یکی از ساکنان منطقه صحبت می کرد.حتی اصطلاحات را به خوبی آموخته بود. به شوخی گفت: خیلی دوست دارم انگلیسی یاد بگیرم. دعا کن در یکی از کشورهای اروپایی جنگی رخ دهد و برای کمک به آنجا برویم تا کمی انگلیسی مان تقویت شود! 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و سوم 🍃صحبت هایمان حسابی گل ا
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و چهارم 🍃وسط تابستان بود اما هوای منطقه برای ما بسیار سرد بود. اکثر مردم لباس های گرم پوشیده بودند و به زندگی در آن شرایط عادت داشتند. هوا تاریک شده بود که به همراه محمد آقا برای آوردن بخاری رفتیم. دو عدد بخاری برقی برای خودمان و خانواده حسینی که بچه کوچک داشتند، آوردیم. نادیا خانم برایمان گفت که سال های پیش هوا سردتر هم بوده و حدودا پنج سال است که در آن ایام هوا گرم تر شده بود. 🍃یکی از اتاق ها را برای بچه ها آماده کردیم. دو تختی را که در اتاق بود به هم چسباندیم و دور تا دورش را مثل سنگر بالشت چیدیم تا مبادا بچه ها توی خواب از تخت پایین بیفتند. بچه ها که خستگی راه هنوز توی تنشان بود، غذایشان را خوردند و خوابیدند. هرچه لباس گرم داشتم پوشیده بودم اما هنوز احساس سرما می کردم. محمدآقا اما برعکس من، یک لباس نازک پوشیده بود و گاهی هم گرمش می شد. بخاری را گذاشته بودیم توی اتاق بچه ها تا سرما نخورند. 🍃تحمل این شرایط اما در کنار او برایم لذت بخش بود. حاضر بودم در وضعیت سخت تر از آن هم زندگی کنم و فقط کنارم باشد. او هم انگار آرامش داشت از اینکه من و بچه ها پیشش هستیم. بخاطر مساعد نبودن شرایط زندگی در آنجا، عذرخواهی کرد اما فراهم کردن همین وضعیت در شرایط جنگی خیلی هم خوب بود و من از او کلی هم تشکر کردم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و چهارم 🍃وسط تابستان بود اما
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و پنجم 🍃روز بعد، بعد از اینکه بچه ها از خواب بیدار شدند و صبحانه خوردند، لارا و یارا آمدند پیشمان. مادرشان به همراه ابوحمید، در مزرعه بودند. پشت ساختمانی که در آن ساکن بودیم، یک قطعه زمین کوچک زراعی بود که به عموی آن ها تعلق داشت. او زمین را سپرده بود به ابوحمید و نادیا خانم. آن ها هم حسابی به آن رسیدگی کرده بودند و کلی محصول در همان زمین کوچک کاشته بودند. از خیار و گوجه و لوبیا سبز و انواع سبزیجات تا کدو و هندوانه و طالبی. از راه فروش همان محصولات در کنار اجاره دو واحد ساختمانی که داشتند، گذران زندگی می کردند و هزینه تحصیل فرزندانشان را فراهم می کردند. البته لارا برایم گفت که قبل از جنگ، درآمد آن ها بسیار خوب بوده و جزء افراد پردرآمد محسوب می شدند اما پس از جنگ شرایط تغییر کرده و آن ها حتی مجبور به فروش ماشینشان هم شده اند. عموی آن ها هم پس از جنگ، زمین و خانه نیمه ساخته اش را رها کرده بود و برای نجات جان خودش و خانواده اش راهی کشور دیگری شده بود. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و پنجم 🍃روز بعد، بعد از اینکه
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و ششم 🍃لارا و یارا اصرار داشتند که برای دیدن مناظر زیبای اطراف به همراه آن ها برویم. ما هم بسیار مشتاق تماشای مناطر بودیم. به همراه لیلا و خانم و بچه ها راهی مشوار شدیم. مردم آن منطقه، پیاده روی و گردش را مشوار می نامیدند و زمان زیادی از روزشان را در مشوار می گذراندند. 🍃طبیعت اطراف خانه مان، بسیار زیبا و بکر بود. دو طرف جاده پر از انواع درختان و گونه گیاهی متفاوت. چیزی شبیه به شمال ایران. با این تفاوت که از هوای شرجی و مرطوب خبری نبود. هوا در نهایت پاکیزگی و خنکی بود. قدم زدن در آن طبیعت و سکوت برایمان غنیمت بود. بچه ها هم برای خودشان راه می رفتند و از صدای کفش هایشان لذت می بردند. 🛵هراز گاهی یک ماشین یا موتور از جاده عبور می کرد. دیدن غریبه هایی با ظاهر متفاوت برای رهگذران جالب بود. برخی هم که می فهمیدند ما ایرانی هستیم، کلی اظهار لطف می کردند. بعد از اینکه کلی عکس گرفتیم و بچه ها حسابی خسته شدند، برگشتیم خانه. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و ششم 🍃لارا و یارا اصرار داشت
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و هفتم 🍃با اینکه خانه ای که در آن ساکن بودیم، قبلا نظافت شده بود اما خیلی تمیز به نظر نمی رسید. از طرف دیگر وسایل خانه طوری چیده شده بود که بچه ها که حالا حسابی شیطنتشان گل کرده بود، ممکن بود برای خودشان و ما دردسر درست کنند. پریزهای برق به راحتی در دسترس بچه ها بود. تصمیم گرفتم تا زمانی که محمدآقا به خانه برنگشته و بچه ها هم مشغول بازی اند، چیدمان وسایل را تغییر دهم. هر چند با وجود این دو بچه بازیگوش، این کار خیلی هم آسان نبود اما هرطور بود کار را به سرانجام رساندم. 🍃وقتی محمدآقا برگشت با دیدن تغییر خانه خیلی جا خورد. اظهار خوشحالی کرد که به نظرش حالا خانه زیباتر شده و دعا کرد که کاش خدا خانه ای شبیه به آن به ما هم عطا کند. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و هفتم 🍃با اینکه خانه ای که د
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و هشتم 🍃بعد از ظهر لارا و یارا به همراه روان آمدند پیش مان. لارا گفت که دیروز از مدل حجاب ما خیلی خوشش آمده. یکی از روسری هایم را برایش آوردم تا امتحان کند. وقتی آن را سر کرد، ظاهرش زمین تا آسمان تفاوت کرد. معصوم تر به نظر می آمد. یارا هم با اینکه تمایلی به حجاب نداشت اما از دیدن این صحنه به وجد آمد و او هم آن را امتحان کرد. با اینکه تبلیغات دنیای کفر در آن منطقه بسیار قوی بود و از تمام نیروها و امکانات برای سرگرم شدن مردم به دنیا و امور مادی استفاده می شد، اما احساس می کردم عطش خاصی نسبت به دین و حقیقت معنوی آن وجود دارد. انگار فطرتشان بدنبال گمشده ای باشد و حالا نشانه ای از آن می بینند. 🍃وقتی محمدآقا را درباره اشتیاق لارا به حجاب در جریان گذاشتم و از او راهنمایی خواستم، بعد از اینکه مرا کلی تشویق کرد برایم گفت در مدتی که آنجا فعالیت می کرده متوجه این امر شده و سعی کرده بصورت غیر مستقیم، مسیر درست را به کسانی که به دنبالش هستند، نشان دهد. من که احساس تکلیف کرده بودم، دوست داشتم در این میان سهم کوچکی داشته باشم. برایم گفت که از دوستانه ترین راه وارد شوم و کم کم ارتباطم را با آن ها محکم کنم. من هم تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم در اینباره کوتاهی نکنم. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و هشتم 🍃بعد از ظهر لارا و یار
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و نهم 🍃بچه ها تقریبا به محل زندگی و آدم هایی که همسایه مان بودند، عادت کردند. هرچند دلشان برای پدر و مادرم و خاله هایشان تنگ شده بود اما محیط جدید هم برایشان جالب بود. مخصوصا اینکه همسایه ها رفتار دوستانه ای با ما داشتند. نادیا خانم برایمان از مزرعه خیار می آورد. می گفت این خیار در آن منطقه پیدا نمی شود. انصافا هم طعم محصولات مزرعه شان بسیار لذیذ و متفاوت بود. یک روز هم لارا با بشقابی که داخلش سالاد تبوله ریخته بود به منزلمان آمد. 🍃من هم برای قدردانی بشقاب را پر کردم از شیرینی و شکلات و برایش توضیح دادم که این یک رسم ایرانی است برای تشکر. با تعجب گفت که آن ها هم چنین رسمی دارند و هیچ طرفی را خالی به صاحبش برنمی گردانند. اگرچه فرهنگ آن ها را دور از فرهنگ ایران نمی دیدم اما روزبروز شباهت های رفتاری بیشتری بین ملت هایمان کشف می کردم... ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت بیست و نهم 🍃بچه ها تقریبا به محل ز
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی ام 🍃یک روز محمد آقا تماس گرفت و گفت که بچه ها را آماده کن تا وقتی از کار برگشتم، چرخی در مناطق اطراف بزنیم. لیلا خانم و بچه هایش هم آماده بودند. وقتی آقایان از کار برگشتند، هر خانواده با ماشینی که در اختیارش بود روانه شدیم. کمی از خانه دور شدیم. دوقلوها توی بغلم نشسته بودند و بیرون را تماشا می کردند. جاده ها بسیار رویایی و زیبا بود. محمداقا با شوق برایم نام هر منطقه را می گفت و درباره مردمان و خصوصیاتشان صحبت می کرد. طوری به رفتارشان آشنا بود که انگار سال ها با آن ها زندگی کرده است. می گفت هر بار که از کنار این مناظر عبور می کرده توی دلش از خدا می خواسته تا فرصتی فراهم شود که من هم از نزدیک شاهدشان باشم و از زیبایی شان لذت ببرم. اصولا هر چیز زیبا و قشنگی بود هردوی ما دوست داشتیم دیگری هم او را ببیند. 🍃روی تپه ای توقف کردیم. تمام منطقه از آن بالا به خوبی دیده می شد. غروب بود و هوا رو به تاریکی می رفت. به همراه خانواده آقا سید چند تا عکس انداختیم و دوباره سوار ماشین شدیم و برگشتیم. همین گشت و گذارهای کوتاه حسابی حال و هوایمان را عوض می کرد و دلتنگی هایمان را کم می کرد. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و یکم 🍃در مسیر بازگشت از بازار عبور کردیم. محمدآقا جلوی در رستورانی توقف کرد. پسری لاغراندام از رستوران بیرون آمد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد. تا چشمش به ما افتاد، با خواهش از محمدآقا خواست کمی بیشتر توقف کند تا کسی را از داخل صدا بزند. 🍃او ابراهیم بود. یکی از سربازهای محمدآقا که قبلا عکس او و خانواده اش را دیده بودم. چند لحظه بعد خانم مهربانی که لبخند به لب داشت، سراسیمه بیرون آمد. بعد از سلام، به طرف من و بچه ها آمد. مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید. نام بچه ها را هم می دانست. او را شناختم. ام ابراهیم بود. زنی فداکار که در کنار همسرش روزها در رستوران کار می کرد و من از دستپخت او بسیار شنیده بودم. برای بچه ها یک بشقاب پر از سیب زمینی سرخ شده آورد. اصرار داشت تا به منزلش برویم. محمدآقا اما عجله داشت و باید برای کاری می رفت. تشکر کرد و قول داد که حتما یک شب به منزلشان برویم. او هم تا مطمئن نشد که ما حتما به خانه شان می رویم از جلوی ماشین کنار نمی رفت. 🍃توی این چند روز محبت مردم سوریه را با تمام وجود لمس کرده بودم. اگرچه ما برای کمک به کشورشان رفته بودیم اما ان ها هم مردم قدرشناسی بودند. اما توی شرایط جنگی نمی شد به هر کسی اطمینان کرد. محمد آقا می گفت توی تمام این منطقه با اینکه تقریبا با همه صمیمی است اما فقط به منزل چند خانواده می رود و با چند نفر رفت و آمد دارد که یکی از آن ها همین ابراهیم و خانواده اش بودند. قرار شد یک شب حتما به منزلشان برویم تا هم من با آن ها آشنا شوم و هم آن ها بچه ها را ببینند. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت سی و یکم 🍃در مسیر بازگشت از بازار
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و دوم 🍃یکی دو روز بعد، ام ابراهیم تماس گرفت و ما را برای شام به منزلشان دعوت کرد. با آنکه درباره شان بسیار شنیده بودم، اما از نزدیک دیدنشان برایم جالب و هیجان آور بود. از ایران با خودمان کمی زعفران برده بودیم تا در طبخ غذا استفاده کنیم و چون برای اولین بار بود به دیدن این خانواده می رفتیم، دوست نداشتم دست خالی به خانه شان بروم. همان را با خودمان برداشتیم و بردیم. هرچند من دوست داشتم یک چیز مناسب تر برایشان ببریم اما محمدآقا گفت که همین زعفران بهترین چیز است. چون هم سوغات ایران است و هم در کشور آن ها به سختی پیدا می شود و قیمت بالایی دارد و برایشان ارزشمند است. 🍃رسیدیم جلوی رستوران. ابراهیم منتظرمان بود. ما را به راهروی کنار رستوران راهنمایی کرد. از چند پله رفتیم پایین و به در خانه شان رسیدیم. ام ابراهیم در را باز کرد و به گرمی سلام و علیکی کرد و فاطمه را بغل کرد. بعد هم دو خانم که خواهران ابراهیم بودند، احوالپرسی کردند و به ما خوشامد گفتند. ابراهیم از همان راه برگشت و بخاطر راحتی من به خانه نیامد. برایمان گوشه ای از اتاق فرش کوچکی پهن کرده بودند و پشتی گذاشته بودند. 🍃توی رفتار و چهره شان محبت موج می زد. آن قدر از دیدن من و بچه ها خوشحال بودند که تا چند دقیقه همینطور نگاهمان می کردند و می خندیدند. بچه ها هم که انگار محبتشان را فهمیده بودند، غریبی نمی کردند و بعد از چند ثانیه شروع کردند به شیطنت و به هم ریختن وسایل خانه... ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت سی و دوم 🍃یکی دو روز بعد، ام ابراه
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و سوم 🍃دوقلوها حسابی با حیدر خواهرزاده ابراهیم دوست شده بودند. حیدر فرزند ۵ ساله میرا، خواهر بزرگتر ابراهیم بود که به تازگی صاحب خواهری به نام نور شده بود. میرا ۲۸ ساله بود و دیپلمه. همسرش که دندانپزشک بود برای انجام دوره و خدمات دندانپزشکی به عربستان اعزام شده بود و حالا او و فرزندانش نزد مادرشان ام ابراهیم زندگی می کردند. دیما هم که ۲۴ سال سن داشت، تازه تحصیلاتش را در رشته مهندسی کشاورزی به اتمام رسانده بود و برای استخدام در یک اداره دولتی تقاضا داده بود. 🍃به غیر از ما، مهمان دیگری هم دعوت شده بود. ام یوسف عمه ابراهیم که خودش در شهر دیگری رستوران داشت و برای دیدن ما به خانه برادرش آمده بود. 🍃احترام زیادی برای مهمان قائل بودند. حیدر هرچه وسایل بازی داشت برای دخترها آورده بود و آن ها هم گرم بازی بودند. گاهی که حوصله شان سر می رفت، حیدر تمام تلاشش را می کرد تا خنده به لب هایشان بیاید. 🍃ما هم سرگرم صحبت بودیم. بوی مطبوع غذا در خانه پیچیده بود. از دستپخت ام ابراهیم زیاد شنیده بودم. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊