eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
277 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
716 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و سوم 🍃صحبت هایمان حسابی گل انداخته بود که نادیا خانم شروع کرد به اعتراض به اینکه طوری حرف بزنید که ماهم متوجه بشویم. از وقتی دخترها آمده بودند، مکالمه ما سه نفره شده بود و نادیا خانم و محمدآقا حسابی حوصله شان سر رفته بود. محمدآقا خیلی دوست داشت زبان انگلیسی یاد بگیرد. هم برای اینکه روحانی بود و به عنوان یک مُبَلِّغ آشنایی با زبان می توانست بسیار به او کمک کند و هم بخاطر علاقه ای که به این امر داشت. 🍃قرار بود به او زبان یاد بدهم اما هنوز فرصت مناسبی پیش نیامده بود. اصولا آدمی بود که همه چیز را کاربردی می آموخت. اگرچه عربی اش خوب بود اما پس از گذشت مدتی که سوریه بود، بسیار پیشرفت کرده بود و مثل یکی از ساکنان منطقه صحبت می کرد.حتی اصطلاحات را به خوبی آموخته بود. به شوخی گفت: خیلی دوست دارم انگلیسی یاد بگیرم. دعا کن در یکی از کشورهای اروپایی جنگی رخ دهد و برای کمک به آنجا برویم تا کمی انگلیسی مان تقویت شود! 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و چهارم 🍃وسط تابستان بود اما هوای منطقه برای ما بسیار سرد بود. اکثر مردم لباس های گرم پوشیده بودند و به زندگی در آن شرایط عادت داشتند. هوا تاریک شده بود که به همراه محمد آقا برای آوردن بخاری رفتیم. دو عدد بخاری برقی برای خودمان و خانواده حسینی که بچه کوچک داشتند، آوردیم. نادیا خانم برایمان گفت که سال های پیش هوا سردتر هم بوده و حدودا پنج سال است که در آن ایام هوا گرم تر شده بود. 🍃یکی از اتاق ها را برای بچه ها آماده کردیم. دو تختی را که در اتاق بود به هم چسباندیم و دور تا دورش را مثل سنگر بالشت چیدیم تا مبادا بچه ها توی خواب از تخت پایین بیفتند. بچه ها که خستگی راه هنوز توی تنشان بود، غذایشان را خوردند و خوابیدند. هرچه لباس گرم داشتم پوشیده بودم اما هنوز احساس سرما می کردم. محمدآقا اما برعکس من، یک لباس نازک پوشیده بود و گاهی هم گرمش می شد. بخاری را گذاشته بودیم توی اتاق بچه ها تا سرما نخورند. 🍃تحمل این شرایط اما در کنار او برایم لذت بخش بود. حاضر بودم در وضعیت سخت تر از آن هم زندگی کنم و فقط کنارم باشد. او هم انگار آرامش داشت از اینکه من و بچه ها پیشش هستیم. بخاطر مساعد نبودن شرایط زندگی در آنجا، عذرخواهی کرد اما فراهم کردن همین وضعیت در شرایط جنگی خیلی هم خوب بود و من از او کلی هم تشکر کردم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و پنجم 🍃روز بعد، بعد از اینکه بچه ها از خواب بیدار شدند و صبحانه خوردند، لارا و یارا آمدند پیشمان. مادرشان به همراه ابوحمید، در مزرعه بودند. پشت ساختمانی که در آن ساکن بودیم، یک قطعه زمین کوچک زراعی بود که به عموی آن ها تعلق داشت. او زمین را سپرده بود به ابوحمید و نادیا خانم. آن ها هم حسابی به آن رسیدگی کرده بودند و کلی محصول در همان زمین کوچک کاشته بودند. از خیار و گوجه و لوبیا سبز و انواع سبزیجات تا کدو و هندوانه و طالبی. از راه فروش همان محصولات در کنار اجاره دو واحد ساختمانی که داشتند، گذران زندگی می کردند و هزینه تحصیل فرزندانشان را فراهم می کردند. البته لارا برایم گفت که قبل از جنگ، درآمد آن ها بسیار خوب بوده و جزء افراد پردرآمد محسوب می شدند اما پس از جنگ شرایط تغییر کرده و آن ها حتی مجبور به فروش ماشینشان هم شده اند. عموی آن ها هم پس از جنگ، زمین و خانه نیمه ساخته اش را رها کرده بود و برای نجات جان خودش و خانواده اش راهی کشور دیگری شده بود. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و ششم 🍃لارا و یارا اصرار داشتند که برای دیدن مناظر زیبای اطراف به همراه آن ها برویم. ما هم بسیار مشتاق تماشای مناطر بودیم. به همراه لیلا و خانم و بچه ها راهی مشوار شدیم. مردم آن منطقه، پیاده روی و گردش را مشوار می نامیدند و زمان زیادی از روزشان را در مشوار می گذراندند. 🍃طبیعت اطراف خانه مان، بسیار زیبا و بکر بود. دو طرف جاده پر از انواع درختان و گونه گیاهی متفاوت. چیزی شبیه به شمال ایران. با این تفاوت که از هوای شرجی و مرطوب خبری نبود. هوا در نهایت پاکیزگی و خنکی بود. قدم زدن در آن طبیعت و سکوت برایمان غنیمت بود. بچه ها هم برای خودشان راه می رفتند و از صدای کفش هایشان لذت می بردند. 🛵هراز گاهی یک ماشین یا موتور از جاده عبور می کرد. دیدن غریبه هایی با ظاهر متفاوت برای رهگذران جالب بود. برخی هم که می فهمیدند ما ایرانی هستیم، کلی اظهار لطف می کردند. بعد از اینکه کلی عکس گرفتیم و بچه ها حسابی خسته شدند، برگشتیم خانه. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و هفتم 🍃با اینکه خانه ای که در آن ساکن بودیم، قبلا نظافت شده بود اما خیلی تمیز به نظر نمی رسید. از طرف دیگر وسایل خانه طوری چیده شده بود که بچه ها که حالا حسابی شیطنتشان گل کرده بود، ممکن بود برای خودشان و ما دردسر درست کنند. پریزهای برق به راحتی در دسترس بچه ها بود. تصمیم گرفتم تا زمانی که محمدآقا به خانه برنگشته و بچه ها هم مشغول بازی اند، چیدمان وسایل را تغییر دهم. هر چند با وجود این دو بچه بازیگوش، این کار خیلی هم آسان نبود اما هرطور بود کار را به سرانجام رساندم. 🍃وقتی محمدآقا برگشت با دیدن تغییر خانه خیلی جا خورد. اظهار خوشحالی کرد که به نظرش حالا خانه زیباتر شده و دعا کرد که کاش خدا خانه ای شبیه به آن به ما هم عطا کند. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و هشتم 🍃بعد از ظهر لارا و یارا به همراه روان آمدند پیش مان. لارا گفت که دیروز از مدل حجاب ما خیلی خوشش آمده. یکی از روسری هایم را برایش آوردم تا امتحان کند. وقتی آن را سر کرد، ظاهرش زمین تا آسمان تفاوت کرد. معصوم تر به نظر می آمد. یارا هم با اینکه تمایلی به حجاب نداشت اما از دیدن این صحنه به وجد آمد و او هم آن را امتحان کرد. با اینکه تبلیغات دنیای کفر در آن منطقه بسیار قوی بود و از تمام نیروها و امکانات برای سرگرم شدن مردم به دنیا و امور مادی استفاده می شد، اما احساس می کردم عطش خاصی نسبت به دین و حقیقت معنوی آن وجود دارد. انگار فطرتشان بدنبال گمشده ای باشد و حالا نشانه ای از آن می بینند. 🍃وقتی محمدآقا را درباره اشتیاق لارا به حجاب در جریان گذاشتم و از او راهنمایی خواستم، بعد از اینکه مرا کلی تشویق کرد برایم گفت در مدتی که آنجا فعالیت می کرده متوجه این امر شده و سعی کرده بصورت غیر مستقیم، مسیر درست را به کسانی که به دنبالش هستند، نشان دهد. من که احساس تکلیف کرده بودم، دوست داشتم در این میان سهم کوچکی داشته باشم. برایم گفت که از دوستانه ترین راه وارد شوم و کم کم ارتباطم را با آن ها محکم کنم. من هم تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم در اینباره کوتاهی نکنم. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و نهم 🍃بچه ها تقریبا به محل زندگی و آدم هایی که همسایه مان بودند، عادت کردند. هرچند دلشان برای پدر و مادرم و خاله هایشان تنگ شده بود اما محیط جدید هم برایشان جالب بود. مخصوصا اینکه همسایه ها رفتار دوستانه ای با ما داشتند. نادیا خانم برایمان از مزرعه خیار می آورد. می گفت این خیار در آن منطقه پیدا نمی شود. انصافا هم طعم محصولات مزرعه شان بسیار لذیذ و متفاوت بود. یک روز هم لارا با بشقابی که داخلش سالاد تبوله ریخته بود به منزلمان آمد. 🍃من هم برای قدردانی بشقاب را پر کردم از شیرینی و شکلات و برایش توضیح دادم که این یک رسم ایرانی است برای تشکر. با تعجب گفت که آن ها هم چنین رسمی دارند و هیچ طرفی را خالی به صاحبش برنمی گردانند. اگرچه فرهنگ آن ها را دور از فرهنگ ایران نمی دیدم اما روزبروز شباهت های رفتاری بیشتری بین ملت هایمان کشف می کردم... ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی ام 🍃یک روز محمد آقا تماس گرفت و گفت که بچه ها را آماده کن تا وقتی از کار برگشتم، چرخی در مناطق اطراف بزنیم. لیلا خانم و بچه هایش هم آماده بودند. وقتی آقایان از کار برگشتند، هر خانواده با ماشینی که در اختیارش بود روانه شدیم. کمی از خانه دور شدیم. دوقلوها توی بغلم نشسته بودند و بیرون را تماشا می کردند. جاده ها بسیار رویایی و زیبا بود. محمداقا با شوق برایم نام هر منطقه را می گفت و درباره مردمان و خصوصیاتشان صحبت می کرد. طوری به رفتارشان آشنا بود که انگار سال ها با آن ها زندگی کرده است. می گفت هر بار که از کنار این مناظر عبور می کرده توی دلش از خدا می خواسته تا فرصتی فراهم شود که من هم از نزدیک شاهدشان باشم و از زیبایی شان لذت ببرم. اصولا هر چیز زیبا و قشنگی بود هردوی ما دوست داشتیم دیگری هم او را ببیند. 🍃روی تپه ای توقف کردیم. تمام منطقه از آن بالا به خوبی دیده می شد. غروب بود و هوا رو به تاریکی می رفت. به همراه خانواده آقا سید چند تا عکس انداختیم و دوباره سوار ماشین شدیم و برگشتیم. همین گشت و گذارهای کوتاه حسابی حال و هوایمان را عوض می کرد و دلتنگی هایمان را کم می کرد. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و یکم 🍃در مسیر بازگشت از بازار عبور کردیم. محمدآقا جلوی در رستورانی توقف کرد. پسری لاغراندام از رستوران بیرون آمد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد. تا چشمش به ما افتاد، با خواهش از محمدآقا خواست کمی بیشتر توقف کند تا کسی را از داخل صدا بزند. 🍃او ابراهیم بود. یکی از سربازهای محمدآقا که قبلا عکس او و خانواده اش را دیده بودم. چند لحظه بعد خانم مهربانی که لبخند به لب داشت، سراسیمه بیرون آمد. بعد از سلام، به طرف من و بچه ها آمد. مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید. نام بچه ها را هم می دانست. او را شناختم. ام ابراهیم بود. زنی فداکار که در کنار همسرش روزها در رستوران کار می کرد و من از دستپخت او بسیار شنیده بودم. برای بچه ها یک بشقاب پر از سیب زمینی سرخ شده آورد. اصرار داشت تا به منزلش برویم. محمدآقا اما عجله داشت و باید برای کاری می رفت. تشکر کرد و قول داد که حتما یک شب به منزلشان برویم. او هم تا مطمئن نشد که ما حتما به خانه شان می رویم از جلوی ماشین کنار نمی رفت. 🍃توی این چند روز محبت مردم سوریه را با تمام وجود لمس کرده بودم. اگرچه ما برای کمک به کشورشان رفته بودیم اما ان ها هم مردم قدرشناسی بودند. اما توی شرایط جنگی نمی شد به هر کسی اطمینان کرد. محمد آقا می گفت توی تمام این منطقه با اینکه تقریبا با همه صمیمی است اما فقط به منزل چند خانواده می رود و با چند نفر رفت و آمد دارد که یکی از آن ها همین ابراهیم و خانواده اش بودند. قرار شد یک شب حتما به منزلشان برویم تا هم من با آن ها آشنا شوم و هم آن ها بچه ها را ببینند. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و دوم 🍃یکی دو روز بعد، ام ابراهیم تماس گرفت و ما را برای شام به منزلشان دعوت کرد. با آنکه درباره شان بسیار شنیده بودم، اما از نزدیک دیدنشان برایم جالب و هیجان آور بود. از ایران با خودمان کمی زعفران برده بودیم تا در طبخ غذا استفاده کنیم و چون برای اولین بار بود به دیدن این خانواده می رفتیم، دوست نداشتم دست خالی به خانه شان بروم. همان را با خودمان برداشتیم و بردیم. هرچند من دوست داشتم یک چیز مناسب تر برایشان ببریم اما محمدآقا گفت که همین زعفران بهترین چیز است. چون هم سوغات ایران است و هم در کشور آن ها به سختی پیدا می شود و قیمت بالایی دارد و برایشان ارزشمند است. 🍃رسیدیم جلوی رستوران. ابراهیم منتظرمان بود. ما را به راهروی کنار رستوران راهنمایی کرد. از چند پله رفتیم پایین و به در خانه شان رسیدیم. ام ابراهیم در را باز کرد و به گرمی سلام و علیکی کرد و فاطمه را بغل کرد. بعد هم دو خانم که خواهران ابراهیم بودند، احوالپرسی کردند و به ما خوشامد گفتند. ابراهیم از همان راه برگشت و بخاطر راحتی من به خانه نیامد. برایمان گوشه ای از اتاق فرش کوچکی پهن کرده بودند و پشتی گذاشته بودند. 🍃توی رفتار و چهره شان محبت موج می زد. آن قدر از دیدن من و بچه ها خوشحال بودند که تا چند دقیقه همینطور نگاهمان می کردند و می خندیدند. بچه ها هم که انگار محبتشان را فهمیده بودند، غریبی نمی کردند و بعد از چند ثانیه شروع کردند به شیطنت و به هم ریختن وسایل خانه... ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و سوم 🍃دوقلوها حسابی با حیدر خواهرزاده ابراهیم دوست شده بودند. حیدر فرزند ۵ ساله میرا، خواهر بزرگتر ابراهیم بود که به تازگی صاحب خواهری به نام نور شده بود. میرا ۲۸ ساله بود و دیپلمه. همسرش که دندانپزشک بود برای انجام دوره و خدمات دندانپزشکی به عربستان اعزام شده بود و حالا او و فرزندانش نزد مادرشان ام ابراهیم زندگی می کردند. دیما هم که ۲۴ سال سن داشت، تازه تحصیلاتش را در رشته مهندسی کشاورزی به اتمام رسانده بود و برای استخدام در یک اداره دولتی تقاضا داده بود. 🍃به غیر از ما، مهمان دیگری هم دعوت شده بود. ام یوسف عمه ابراهیم که خودش در شهر دیگری رستوران داشت و برای دیدن ما به خانه برادرش آمده بود. 🍃احترام زیادی برای مهمان قائل بودند. حیدر هرچه وسایل بازی داشت برای دخترها آورده بود و آن ها هم گرم بازی بودند. گاهی که حوصله شان سر می رفت، حیدر تمام تلاشش را می کرد تا خنده به لب هایشان بیاید. 🍃ما هم سرگرم صحبت بودیم. بوی مطبوع غذا در خانه پیچیده بود. از دستپخت ام ابراهیم زیاد شنیده بودم. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊