eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
788 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت دوازدهم 🍃توی آن فضا انگار زمان برایم متوقف شده بود. دوست نداشتم آن حس و حال و آن مکان مقدس را با هیچ چیز عوض کنم. بچه ها هم که توی عالم خودشان بودند و سرشان حسابی گرم بود. کم کم بقیه هم از زیارت برگشتند. یکی از خانواده ها ایستاده بودند روبروی ضریح و داشتند عکس می گرفتند. ثبت لحظه های خوب را دوست داشتم. گفتم: ما هم عکس بگیریم؟ گفت: چرا که نه. خوشحال شدم. البته عکس انداختن با بچه ها خیلی سخت بود. در آن واحد هر دوشان به دوربین نگاه نمی کردند. تقریبا توی تمام عکس ها حواس یکی از آن ها پرت است و طرف دیگری را نگاه می کند. هرچه هم بقیه با سروصدا و شکلک درآوردن می خواستند آن ها را متوجه دوربین کنند، آن ها باز هم کار خودشان را می کردند. 🍃زمان رفتن فرا رسید. اگرچه می دانستم این آخرین زیارت نیست و قرار است باز هم بیاییم، ولی دلم گرفت. سوار ماشین شدیم. باید ناهار می خوردیم و بعد از جمع کردن وسایلمان می رفتیم به زیارت حضرت زینب(سلام الله علیها). قرار بود غذا را بیرون بخوریم اما چون وقت کافی برای پیدا کردن رستوران خوب نداشتیم، برگشتیم خانه. غذای آن روز، شیش بود. چیزی شبیه جوجه کباب خودمان با کمی تفاوت در اندازه و مزه. تکه های کوچک مرغ به همراه ادویه فراوان و کمی فلفل. بچه ها کمی خوابیدند. اگرچه خوابشان کامل نبود اما همین چرت کوتاه هم آن ها را از بی حوصلگی و خستگی در می آورد. وسایل را توی ماشین ها گذاشتیم و به سمت زینبیه راه افتادیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سیزدهم 🍃از شهر خارج شدیم. صحنه هایی را که دیشب بخاطر تاریکی هوا نمی توانستم ببینم حالا تمام حواسم را متوجه خودش کرده بود. ساختمان های خالی از سکنه که بر اثر برخورد خمپاره و موشک تخریب شده بودند و جز اسکلتی بی جان چیزی از آن ها باقی نمانده بود. خانه هایی که روزی پر از شور و گرمای زندگی بودند و حالا سایه این جنگ ساکنانشان را مجبور به مهاجرت و ترک آن ها کرده بود. چیزی از جنگ تحمیلی ایران یادم نمی آمد اما این صحنه ها شبیه صحنه هایی بود که در کتاب ها و خاطرات مردم جنگزده خوانده بودم. اگرچه تقریبا جای سالمی باقی نمانده بود اما این ساختمان ها همچنان مقاوم بودند و هنوز امیدی برای احیای دوباره شان وجود داشت. 🍃توی همین افکار بودم که با صدای زنگ یک گوشی به خودم آمدم. از مکالمه ای که بین یکی از آقایان و راننده شد، فهمیدم زمان زیادی برای زیارت نداریم و گویا ساعت پروازمان کمی جابجا شده. راننده با سرعت هرچه تمام می رفت و من دلشوره داشتم که مبادا به زیارت نرسیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت چهاردهم نزدیک حرم شدیم. هر چند متر یک ایست بازرسی بود که خودش کلی وقت ما را می گرفت. بالاخره رسیدیم. ماشین ها را پارک کردیم و با عجله رفتیم به سمت حرم. اگرچه از آداب زیارت آهسته و با خشوع قدم برداشتن است اما ما وقت زیادی نداشتیم و باید در عرض 5 دقیقه زیارت می کردیم. تصورش هم سخت است. انگار کاسه ای دست دهند و بگویند هرچه می توانی آب دریا را در این کاسه جا بده. اگرچه برای درک کرامت و شان این خاندان هر زمانی هر چقدر هم طولانی، لحظه ای محسوب می شود اما این زمان کوتاه ما، خیلی کمتر از آنی بود که حتی بتوانیم عرض ارادتی کنیم... 🍃داخل حرم شدیم. تقریبا تمام آقایان ایستادند جلوی درب ورودی و بچه ها را نگاه داشتند تا خانم ها بتوانند زیارت کنند. باعجله قدم برمی داشتم. سعی کردم کمی آرام بگیرم و وارد شوم. نیروی عجیبی را حس کردم. انگار از تمام دنیا و متعلقاتش کنده شدم. سلام دادم. زیارت نامه خواندم و رفتم در آغوش بی بی. احساس سبکی داشتم. حسی غیر قابل وصف. احساس ذره ای در برابر خورشید. چقدر عظیم اند این خاندان. تازه فهمیدم چرا دشمن چشم دیدنشان را ندارد. آن قدر شعاع این نور قوی است که همه را تحت تاثیر قرار می دهد. زمان به سرعت می گذشت و من تشنه تر می شدم. چه سری است در این عالم؟ خواستم که این آخرین عرض ارادت نباشد و باز هم توفیق زیارتش را به ما بدهد. دلم را همانجا گذاشتم و به همراه بقیه خانم ها برگشتم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت پانزدهم 🍃زمان زیادی نداشتیم. باید خودمان را به پروازی می رساندیم که به زودی می پرید. راننده با سرعت خیلی بالایی می راند. یکی یکی ایست های بازرسی را رد می کردیم و به فرودگاه دمشق نزدیکتر می شدیم. بچه ها از سرعت زیاد ترسیده بودند و همه ساکت شده بودند. تمام حواسمان به راننده بود و تماس هایی که گرفته می شد که به زودی پرواز بلند خواهد شد و گیت ها بسته شده. اگر این پرواز را از دست می دادیم معلوم نبود پرواز بعدی، چه زمانی است؟ 🍃رسیدیم فرودگاه. با عجله وسایل را توی چرخ های دستی گذاشتیم و به سمت گیت خروجی رفتیم. خوشبختانه به موقع رسیده بودیم. وسایل را تحویل دادیم و وارد سالن انتظاری شدیم که تمام مسافران پرواز نشسته بودند. ما هم نشستیم و منتظر شدیم. جمعیت زیادی نبودند. حدس زدم هواپیمایی که قرار است سوارش شویم، خیلی بزرگ نیست. اما هر چه بود دلخوش بودم که سفر هوایی، مسافت را کوتاه تر خواهد کرد. 🍃صدایمان کردند که برویم. به غیر از ما چهار خانواده ایرانی، بقیه همه سوری بودند. هواپیما را که دیدم خشکم زد. تا حالا هواپیمایی به این کوچکی ندیده بودم. شاید از اتوبوس هم کوچکتر بود. فاصله بین صندلی ها حتی از فاصله میان صندلی های مینی بوس کمتر بود. باورم نمی شد این طیاره کوچک بتواند حتی پرواز کند اما هر چه بود مجبور بودیم این سفر 30 دقیقه ای با این هواپیمای کوچک را تحمل کنیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت شانزدهم 🍃زمان زیادی از پرواز نگذشته بود که متوجه شدیم خبری از سیستم سرمایشی نیست و مجبوریم گرمایی که لحظه به لحظه ببشتر می شد را تحمل کنیم. البته انتظار دیگری هم از این پرنده کوچک نداشتیم. اما بچه ها کلافه شده بودند و شروع کردند به نق زدن های مداوم که دیگر تبدیل به گریه شده بود. هر ترفندی که بلد بودیم برای ساکت کردنشان انجام دادیم. سعی کردیم حواسشان را از گرما پرت کنیم اما هیچ کدام چاره ساز نبود. زمان پذیرایی فرا رسید. یک لیوان شربت گرم به همراه کیکی شبیه کیک یزدی که ظاهرش چندان جذاب هم نبود. ریحانه بغلم بود و گریه هایش دیگر گوش خراش شده بود. شربت هم راضی اش نکرد. مثل مرغی که در قفسی گرفتار شده، مدام تلاش می کرد تا راه نجاتی پیدا کند. صندلی جلوی ما خانم عربی نشسته بود که با دوستانش دو ردیف فاصله داشت ولی از همانجا با هم صحبت می کردند. ریحانه که حسابی آشفته شده بود با پایش به صندلی جلویی کوبید. از بخت بد، صندلی خراب بود و به راحتی جابجا شد و کمی از شربتی که در لیوان آن خانم بود، ریخت روی لباسش. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت هفدهم 🍃کمی عربی بلد بودم. با همان مقدار کم و دست و پا شکسته معذرت خواهی کردم و گفتم تقصیر غیر عمدی دخترم بود. او اما انگار که خسارت جبران ناپذیری دیده بود، شروع کرد با صدای بلند داد و فریاد کردن و بقیه دوستان را هم در جریان گذاشتن. دوباره معذرت خواهی کردم اما انگار که زخم تازه ای خورده باشد، عصبانی شد و حتی مهمانداران را هم در جریان گذاشت. با صدای او بچه ها هم گریه شان بیشتر شد. آقایان که وضعیت را دیدند، برای اینکه کمی از سختی مسیر بکاهند، سر خنده و شوخی را باز کردند و شروع کردند به سر به سر هم گذاشتن. 🍃اوضاع عجیبی بود. صدا به صدا نمی رسید. از یک طرف گرمای بیش از حد و فضای کم هواپیما، از طرف دیگر غرغرهای مسافر جلویی و در نهایت صدای گریه بچه ها که در گوشم می پیچید، حسابی خسته ام کرده بود. خلبان هم که انگار خوابش برده باشد، قصد نداشت زاویه هواپیما را تنظیم کند. فکر می کنم نیمی از مسیر را به صورت مورب پرواز کرد. این نیم ساعت پرواز، برای من طولانی ترین مسیری بود که تا آن موقع پیموده بودم. بالاخره هواپیما نشست اما درد آن مسافر هنوز التیام نیافته بود و تا لحظه فرود، لطفش را از ما دریغ نکرد. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت هجدهم 🍃هوا به شدت گرم شده بود. از گرمای تابستان تهران گریخته بودیم و حالا گرفتار گرمایی شدیدتر بودیم. قرار شد هر دو خانواده ای که با هم همسایه هستند، سوار یک ماشین شوند. از قرار معلوم، ما با خانواده حسینی که در دمشق همخانه مان بودند، همسایه شدیم. سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم. فاطمه بغلش بود. با اینکه بچه ها زیاد او را نمی دیدند اما همان دیدارهای کوتاهی که بعد از دوماه داشتند را فراموش نمی کردند و وقت نبودنش زیاد بهانه اش را می گرفتند. حالا هم که حسابی با او انس گرفته بودند و فاطمه برای لحظه ای حاضر نبود از آغوشش دل بکند تا مبادا ریحانه جایش را بگیرد. 🍃آقا سید راننده بود. او هم به همراه فاطمه، کنارش نشسته بود. خانم حسینی که من او را لیلا خانم صدا می کردم، به همراه زینب سادات، زهرا سادات، سید محمد حسن، ریحانه و من هم عقب نشسته بودیم. برای بچه ها شیر درست کردیم. شیرشان را که خوردند، از شدت خستگی خوابشان برد. من هم بدم نمی آمد کمی بخوابم ولی مناظر زیبای اطراف توجهم را به خودش جلب کرده بود. درختانی زیبا با انواع گونه های گیاهی. کاکتوس هایی که قدشان از یک انسان معمولی بلندتر بود. گل های زیبا و رنگارنگ. انگار این مکان بهشتی گمشده است در هیاهوی جنگ. 🍃هرچه مسیر بیشتری را طی می کردیم، احساس سرمای بیشتری می کردم. هوا کم کم تاریک شده بود و جاده هم روشنایی زیادی نداشت. آقایان که متوجه علاقه ما به مناظر شده بودند، مدام در مورد زیبایی های مناظر پیش رو صحبت می کردند و هیجان ما هم بیشتر و بیشتر می شد. 🍃ادامه دارد...
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت نوزدهم 🍃به محل اسکان رسیدیم. یک ساختمان سه طبقه که هر طبقه دو واحده بود. ما و خانواده حسینی در طبقه اول ساکن بودیم. نیمی از واحدها از آن ابوحمید بود و نیم دیگر به برادرش ابو یاسین تعلق داشت. یکی از صاحبخانه ها در طبقه سوم ساکن بود و یکی دیگر در خانه پشت ساختمان. اطراف خانه تقریبا تاریک بود و ستاره ها به خوبی در آسمان دیده می شدند. سکوت و طراوت هوا برایم دل انگیز بود. کاهش هوا به شدت احساس می شد. وسط تابستان دندان هایمان از شدت سرما به هم می خورد. نگران بچه ها بودم که سرما نخورند. قرار شد برایمان بخاری بیاورند. 🍃خانه ها تقریبا بزرگ بودند. دور تا دور خانه بالکن بود. لوازم و وسایل زیادی توی خانه نبود. یک دست مبل، یک تلویزیون و یک فرش که بخاطر ما پهن شده بود. توی آشپزخانه هم یخچال و لباسشویی و گاز بود. هر کدام از اتاق ها هم دو تا تخت و یک کمد برای لباس بود. تمام وسایل در همین خلاصه می شد. نه از سرخ کن و ساندویچ ساز و رنده برقی خبری بود و نه از سرویس چوب گران قیمت. آنجا برای ما انگار دنیایی دیگری بود. از تمام تعلقات دنیایی مان جدا شده بودیم و در کمال سادگی باید در کنار بقیه مردم زندگی می کردیم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیستم 🍃فردای آن شب، خانمی آمد و خودش را معرفی کرد. نادیا خانم یکی از صاحب خانه ها. صاحب یک پسر نوجوان به اسم حمید بود و سه دختر، یکی شش ساله به اسم روان و دو دختر دوقلوی بیست ساله به نام های لارا و یارا. دیدن آدم های جدید برایمان جالب بود. آن ها برخورد دوستانه ای داشتند. آمده بودند برای خوشامدگویی. ما برای آن ها کسانی بودیم که برای نجات کشورشان از جنگ خانه و زندگی مان را رها کرده بودیم و آن ها از روی حس قدردانی رفتار گرمی با ما داشتند. 🍃اما اصل قضیه این بود که ما برای هدف والاتری این سختی و دوری را به جان خریده بودیم. اگرچه نجات و همدردی با مظلومان برایمان مقدس بود اما ما به امید گوشه چشمی از حضرت زینب(سلام الله علیها) و دفاع از ارزش ها و آرمان ها به این سفر آمده بودیم. 🍃فکر می کردم بتوانم از پس عربی صحبت کردن بر بیایم ولی زبان معیار بسیار متفاوت با زبان عامیانه ای بود که در طول سال ها دستخوش تغییرات زیادی شده بود و با آن تکلم می کردند. صحبت هایمان در حد سلام و علیک و خوشامد گویی و تشکر مانده بود. وقتی حرف می زدیم هاج و واج نگاهمان می کرد. ما هم دست کمی از او نداشتیم. تصمیم گرفتم هر طور که می توانم منظورم را به او برسانم. خوشبختانه آقایان به دادمان رسیدند. تصمیم گرفتیم برای دیدن مناظر اطراف به همراه نادیا خانم که آشنایی بیشتری با محیط داشت، بیرون برویم. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و یکم 🍃مناظر زیبا و طبیعت بکر منطقه برای ما که در دل دود و ترافیک و سروصدا زندگی می کردیم، بسیار دلنشین و جذاب بود. نادیا خانم برایمان گفت که در سال های قبل از جنگ این منطقه، یک منطقه توریستی به حساب می آمد که افراد زیادی از کشورهای مختلف برای بازدید یا تفریح به آنجا سفر می کردند و گاهی آن قدر شلوغ می شد که تمام خانه ها و اتاق های موجود اجاره داده می شد. اما پس از جنگ دیگر خبری از آن شلوغی نبود و به جز ساکنان منطقه، افراد زیادی به آنجا رفت و آمد نداشتند. منطقه تقریبا ساکت و امن بود و با منطقه نظامی هم فاصله داشت اما صدای تحرکات و تیراندازی ها به وضوح به گوش می رسید. 🍃دوقلوهای نادیا خانم برای دیدن دوستشان به منزلش رفته بودند و مادرشان از ما خواست که آن ها را هم سر راه سوار کنیم. مسیرمان را تغییر دادیم و به طرف بازار رفتیم. چون دخترهایم دوقلو بودند، دوست داشتم دوقلوها را ببینم. از بازار رد شدیم و به سمت منطقه مسکونی رفتیم. 🍃توی مسیر هر کس محمدآقا را می دید، او را می شناخت و اظهار لطفی می کرد. برخی ها با اصرار می خواستند برای صرف قهوه او را به منزلشان ببرند. او هم تشکر می کرد و می گفت در فرصت مناسبی به دیدارتان می آیم. دیدن این صحنه ها بیشتر از اینکه برای من جالب باشد، نادیا خانم را متعجب کرده بود. رو کرد به محمد آقا و گفت: انگار مردم شما را بیشتر و بهتر از مایی که اینجا ساکن هستیم، می شناسند. شما خیلی شعبی (مردمی) هستید! 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و دوم 🍃جلوی خانه ای سه دختر نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. نادیا خانم از ما خواست که توقف کنیم. بعد با صدای بلند دخترانش را صدا کرد تا سوار ماشین شوند. سلام و علیکی کردند و با ما همراه شدند. مادرشان شروع کرد به معرفی ما و بعد هم دخترهایش را معرفی کرد. دخترها انگلیسی بلد بودند و خواستند تا با آن ها انگلیسی حرف بزنم چون افراد زیادی در آن منطقه زبان نمی دانستند. من اما دوست داشتم عربی ام را تقویت کنم. قرار گذاشتیم هرکس زبان خودش را به دیگری یاد بدهد. آن ها به من عربی یاد بدهند و من به آن ها فارسی بیاموزم. 🍃لارا و یارا هردو بیست ساله بودند و دانشجوی مهندسی کشاورزی. اگرچه دوقلو بودند اما شباهت زیادی به هم نداشتند. یارا تقریبا از وضعیت فعلی اش راضی بود. هم رشته تحصیلی اش را دوست داشت و هم شرایط زندگی اش را. اما لارا به دنبال یک تغییر بزرگ و اساسی در زندگی اش بود. حتی رشته ای که در آن تحصیل می کرد را به اصرار پدرش انتخاب کرده بود چون خودش دوست داشت اقتصاد بخواند. برایم گفت معمولا پدرها اجازه تحصیل را به شرطی به دخترانشان می دهند که از آینده شغلی او مطمئن باشند و در شرایط کشور آن ها تنها چند رشته بازار کار خوبی داشت که یکی از آن ها مهندسی کشاورزی بود. بقیه رشته ها هم یا مردانه بود و یا بسیار سخت مثل حقوق. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊