🌺🍃
وقتی دوقلوها به یک سال و نیم رسیدند، حاجمحمد گفت : میخواهم زینبخانم را هم به #سوریه ببرم.
✨باز هم راضی شدم تا دخترم به همراه دوقلوها بروند. منطقهای که زینبخانم در آنجا بود، ۳۰ کیلومتر تا منطقه جنگی و خط مقدم فاصله داشت. در آنجا صدای عملیاتها و تحرکات #جبهه، شنیده میشد، اما باز در چنین شرایطی دخترم کنار حاجمحمد بود.
🕊من میدانستم که دامادم شهید میشود. بار آخر که با دخترم و عروسم برای بدرقه شهید پورهنگ به فرودگاه رفتیم، به عروسم گفتم این دفعه حاجی #شهید میشود.
عروسم گفت «نه مامان». گفتم «احساس کردم آخرین دیدار بود.» بعد هم حاجمحمد مظلومانه به #شهادت رسید.
🍒اکنون فرزندان شهید پورهنگ هفتهای سه روز پیش من هستند؛ گاهی صبرم تمام میشود، اما وقتی عکس شهید پورهنگ را نگاه میکنم، گویا صبر دوباره به وجودم برمی گردد.
🌹حاجمحمد دوست صمیمی حاجاصغر بود؛ هر وقت حاجاصغر با ما تماس میگرفت، میگفت:
💫حواستان به یادگارهای شهید پورهنگ باشد. یادگارهای دوست من در دست شما #امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی #ناراحت شود...
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✍ fa.abna24.com
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۴)
هنوز کلاس اول نرفته بود که برای خودش بساط #باقلوافروشی راه انداخت. دعوایش کردم. دلم نمیخواست حالا که حاجعزیز رفته جبهه کسی خیال کند آنقدر کم و کسر داریم که بچهها رفتهاند سرِ کار. نه این که کم و کسر نداشته باشيم، اما نمیگذاشتم خم به ابروی بچهها بیاید. چیزهای زیادی از #قالیبافی یادم مانده بود.
کنار قاليبافی، برای رزمندهها هم کمک جمع میکردم. حیاط خانهمان را گذاشته بودیم برای پخت مربا و دوختن لباس زیر برای رزمندههايي که توی #جبهه بودند. دعوايش كردم، اما اصغر گوشش بدهکار نبود. قول داد بساطش را جایی پهن کند که توی چشم همسایهها نباشد.
پول همه باقلواهایی را که ميفروخت #جمع میکرد و برای خواهر و برادرهایش هدیه میخرید. عروسک یا ماشینی که #دلشان میخواست.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱