❤️🍃
داریم با "حسین، حسین" پیر می شویم
خوشحال از این جوانی از دست داده ایم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حرکت خانوادگی اصغر در راه اسلام
🌷اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا برد. وقتی پرسیدیم: «چرا خانواده را به آنجا میبری؟»
میگفت: «وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانوادهاش را همراه کند.»
🕊حتی از چهره او مشخص بود که شهید و فدایی رهبر و فدایی حرم حضرت زینب (س) میشود. چون از کوچکی عشقش اسلام و انقلاب بود.
😔آخرین بار که او را دیدیم دم رفتن، دست و پای من و مادرش را بوسید و گفت برای ما دعا کنید. هیچ وقت توصیه خاصی نداشت اما همیشه فقط میگفت مراقب خود باشید و برای ما دعا کنید.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
درد دارد دویدن! و نرسیدن...
ڪه دویدن ما درجا زدن است...
به قول شهید آوینی تنها ڪسانی مردانه میمیرند ڪه مردانه زیسته باشند...
شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان عاشق شهادتیم...
بسنده ڪردیم فقط به عڪس چسبانده شده ی دیوار اتاق!
عڪس و دلنوشته شهدایی ڪه فقط پست فضای مجازی شد!
ڪانالی ڪه پر شد از صوت و روایت شهدا!
و تصویر زمینه ی گوشی هایمان ڪه سنگینی نگاه شهید را درڪ نڪردیم...
شهادت تنها برای شهیدان است...
ڪه آسمان و خاڪ این عالم شهادت می دهند به برای خدا شدن شهیدان...
نخواستیم شهادت را
اگر میخواستیم هر مڪان و زمان ڪه باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت...
+شهدا عاشقانه نمیخواهند رهرو میخواهند...
اللهـم عـجل لولیـڪ الفـــرج بحق شـــهداء
اللَّهُمَّ قَدْ تَعْلَمُ؛ مَا یصْلِحُنِی مِنْ؛ أَمْرِ دُنْیای وَ آخِرَتِی ؛ فَکنْ بِحَوَائِجِی حَفِیاً
الهی
آنچه دنیا و آخرتم؛
را اصلاح ڪند میدانی، پس به حوائجم ، به دیده ی رحـــمـت بنگر ..
@shohada_kan 🌹🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید #مهیای رفتن میشدم که دیگر این #جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن #وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی #زمین میکشیدم و باز باید #دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل #مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه #وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه #بیشتر دلم پیش اتاق زیبای #دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات #مادرم را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید #سُنی شود که فقط میخواستم #جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر #نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم #امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم #شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای #اشک چشمانم خشک #نمیشد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
"آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم #بابا گفت میاد دنبالمون! #نترس عزیزم، بابا داره میاد!"
چادرم را با دستهای #لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل #شخصی_ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. #دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس #تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه #وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به #دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟"
از وزن همین ساک #کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی #زمین رها کردم و همانطور که چادرم را #مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو #قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!"
و در برابر نگاه #بی_جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش #رنگ عصبانیت گرفت و #قاطعانه تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!"
و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم #رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با #صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من #حروم زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوازدهم نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که #انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر #مقابل صورتم گرفت و #مستبدانه حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد #عقد میکنی!"
و با همه ترسی که از #پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم #نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!"
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه #لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا #خشم پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام."
سفیدی چشمانش از #عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان #بغض معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..."
و هنوز حرفم #تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم #کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو #دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب #سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار #محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر #توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم.
طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این #بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم #سرت نمیشه؟!!! تو دیگه #ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!"
با پشت دست سرد و لرزانم ردّ #خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش #اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..."
که چشمانش از خشمی #شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن #عربی_اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..."
که فریاد عبدالله، #فرشته نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن #لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!"
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب #عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی #خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه #شومی کشیده و شاید از #غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر #غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم #پیاله شدن با این جماعت #بی_ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به #تاراج داده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بریز به پای خدا.mp3
8.95M
✍ دهها سال، قال الباقر "ع" خواندنهای ما، به نتیجه نمیرسد اگر؛ قصد جراحی نداشته باشیم!
دیدن واقعیتها و درمان آنهاست که ما را در کلاس معصوم علیهالسلام به مقام شاگردی میرساند!
شاگرد این کلاس؛ مشتاقِ جراحی است!
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_مومنی
#استاد_پناهیان
※ ویژه شهادت حضرت #باقرالعلوم علیه السلام
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خیلے قشنگِ بگن :
همون ڪه عاشقِ حسینِ..♡
هرڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ #حسین مےچڪد، از هر دقیقه اش
و شهدا راهشان راه عشق است...
عشق به حسین (ع)...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل کندن سخت است...
اما پدران و مادران شهید پرور گذشتند از فرزندانشان و با خود گفتند:
خونت رنگین تر از علی اکبر حسین نیست....
دلمان را از تو، برای حسین و آقازاده حسین علیه السلام کندیم...
❀ سلام بر علی اکبرهای امام زمان (عج)
شهدایی که امام خود را ندیده عاشقند،
و برای آمدنش از جان، مایه گذاشتند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
عجب تیتری زده🙄
تحویل ایران با صدها #خوزستان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📿اعمال روز #عرفه
🌱سهشنبه ۲۹ تیرماه روز عرفه و روز شهادت مظلومانه مسلم ابن عقیل سلام الله علیه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین بلندم کند و من فقط #گریه میکردم و دور از چشم #پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را #تکرار میکردم.
همه بدنم میلرزید و باز خیالم #پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، #مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و #مضطرب پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده #مجید بیاد اینجا؟"
و من دیگر حالی برایم #نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید #حیا میکردم که از نقشه #بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت #بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟"
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر #تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که #پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر #کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و #محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو #روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این #خونه بذاره بیرون!"
ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به #زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام #خیره شد و در نهایت بیرحمی #تهدیدم کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ #پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!"
و انگار #شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم #نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که #عبدالله به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر #سرش فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن #ابراهیم محمد بیان!"
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز #نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و #نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره #مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟"
از شدت #گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی #مجید؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با #دلواپسی جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام."
و من نمیخواستم آتش #خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با #دستپاچگی التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم #محاکمه شده و به اَشَد #مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را #بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
"من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون #خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر #کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت #ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم #گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی #ایجاد شود که باز #گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قافله سالار داره میاد، خداکنه برگرده.mp3
4.1M
🌱💔
قافله سالار داره میاد،
خداکنه برگرده....
🎙جواد مقدم
▪️روز هشتم ماه ذی الحجه سال ۶۰ (ه ق)، حرکت کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به سمت کربلا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مسلم
دلش رو گذاشت
تو مشت حسین و رفت ڪوفہ
دیگہ دلی نداشت
ڪہ تو غربت ڪوفہ بگیره
یا تنگ بشہ . . .
#السلام_علی_سفیر_الحسین
#یا_مسلم_ابن_عقیل
🌱
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دل #شهید_مرتضی_عطایی با مولایمون
آقا جان تو که آخر گره رو وا میکنی
پس چرا امروز و فردا میکنی
روز #عرفه گره ابوعلی باز شد...
شهیدی که از شهادتش #شهید_حاج_محمد_پورهنگ اشک حسرت ریخت و ۱۰ روز بعد خودش هم به او ملحق شد...😔💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بنی-فاطمه.شهادت-حضرت-مسلم-ع.1روضه-Copy.mp3
14.28M
🏴روضه شهادت مسلم ابن عقیل سلام الله علیه
سیدمجید بنی فاطمه🎤
#عرفه🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا در این روز، و همینطور برای ملتمسین دعا 🌸🌱
❤️🌿
به گمانم ڪه
حوآسٺــ
به
منم
هسٺــ هنوز
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊بندگی کن تا که سلطانت کنند
🕊تن رها کن تا همه جانت کنند
🕊سر بنه در کف، برو در کوى دوست
🕊تا چو اسماعیل، قربانت کنند
🕊بگذر از فرزند و مال و جان خویش
🕊تا خلیل الله دورانت کنند...
#عید_قربان مبارک🍰☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🕌یکروز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج.
⚔می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد.
😔گفت: مادر! شما این سفره را پهن کردهای. هرکسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم.
گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.
🔹سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم.
#دفاع_مقدس
#شهید_پرویز_پاشاپور (برادر حاج اصغر)
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊