شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دوازدهم نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سیزدهم
اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، باسرانگشتم پاک کردم که #انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر #مقابل صورتم گرفت و #مستبدانه حکم داد: "فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد #عقد میکنی!"
و با همه ترسی که از #پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم #نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: "همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!"
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه #لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا #خشم پدر، قد علم کردم: "من فردا جایی نمیام."
سفیدی چشمانش از #عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان #بغض معصومانه ادامه دادم: "میخوام برم پیش مجید..."
و هنوز حرفم #تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم #کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو #دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب #سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار #محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر #توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم.
طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم: "مگه نگفته بودم اسم این #بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم #سرت نمیشه؟!!! تو دیگه #ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!"
با پشت دست سرد و لرزانم ردّ #خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانه ای که از بارش #اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم: "به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید..."
که چشمانش از خشمی #شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن #عربی_اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: "بخدا اگه یه مو از سر بچه ام کم بشه..."
که فریاد عبدالله، #فرشته نجاتم شد: "داری چی کار میکنی؟!!!" با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن #لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید: "میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!"
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب #عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی #خودش نمی آورد که برای دختر باردارش چه نقشه #شومی کشیده و شاید از #غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر #غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم #پیاله شدن با این جماعت #بی_ایمان، همه سرمایه مسلمانی اش را به #تاراج داده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بریز به پای خدا.mp3
8.95M
✍ دهها سال، قال الباقر "ع" خواندنهای ما، به نتیجه نمیرسد اگر؛ قصد جراحی نداشته باشیم!
دیدن واقعیتها و درمان آنهاست که ما را در کلاس معصوم علیهالسلام به مقام شاگردی میرساند!
شاگرد این کلاس؛ مشتاقِ جراحی است!
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_مومنی
#استاد_پناهیان
※ ویژه شهادت حضرت #باقرالعلوم علیه السلام
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خیلے قشنگِ بگن :
همون ڪه عاشقِ حسینِ..♡
هرڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ #حسین مےچڪد، از هر دقیقه اش
و شهدا راهشان راه عشق است...
عشق به حسین (ع)...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل کندن سخت است...
اما پدران و مادران شهید پرور گذشتند از فرزندانشان و با خود گفتند:
خونت رنگین تر از علی اکبر حسین نیست....
دلمان را از تو، برای حسین و آقازاده حسین علیه السلام کندیم...
❀ سلام بر علی اکبرهای امام زمان (عج)
شهدایی که امام خود را ندیده عاشقند،
و برای آمدنش از جان، مایه گذاشتند...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
عجب تیتری زده🙄
تحویل ایران با صدها #خوزستان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📿اعمال روز #عرفه
🌱سهشنبه ۲۹ تیرماه روز عرفه و روز شهادت مظلومانه مسلم ابن عقیل سلام الله علیه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سیزدهم اشکی که از سوز #سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین بلندم کند و من فقط #گریه میکردم و دور از چشم #پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را #تکرار میکردم.
همه بدنم میلرزید و باز خیالم #پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم: "الان اومدی، #مجید تو کوچه نبود؟" کمکم کرد تا لب پله بنشینم و #مضطرب پرسید: "چی شده الهه؟ مگه قرار بوده #مجید بیاد اینجا؟"
و من دیگر حالی برایم #نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید #حیا میکردم که از نقشه #بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت #بغض و گریه بالا نمی آمد، زمزمه کردم: "من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟"
و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر #تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که #پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر #کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد: "یه زنگ بزن ابراهیم و #محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو #روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این #خونه بذاره بیرون!"
ولی مثل اینکه دلش نیاید بی آنکه نمکی به #زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبت زده ام #خیره شد و در نهایت بیرحمی #تهدیدم کرد: "یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ #پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!"
و انگار #شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذره ای دلش به حالم #نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که #عبدالله به سمتش رفت و پرسید: "بابا چی شده؟" و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر #سرش فریاد کشید: "به تو چه؟!!! زنگ بزن #ابراهیم محمد بیان!"
و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز #نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و #نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره #مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد: "جانم الهه؟"
از شدت #گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفه های خیسم، ناله زدم: "کجایی #مجید؟" و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با #دلواپسی جواب داد: "من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام."
و من نمیخواستم آتش #خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با #دستپاچگی التماسش کردم: "همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام."ومیدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم #محاکمه شده و به اَشَد #مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را #بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
"من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون #خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر #کوچه وایسا، من خودم میام." و به سرعت #ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم #گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی #ایجاد شود که باز #گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
قافله سالار داره میاد، خداکنه برگرده.mp3
4.1M
🌱💔
قافله سالار داره میاد،
خداکنه برگرده....
🎙جواد مقدم
▪️روز هشتم ماه ذی الحجه سال ۶۰ (ه ق)، حرکت کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به سمت کربلا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
مسلم
دلش رو گذاشت
تو مشت حسین و رفت ڪوفہ
دیگہ دلی نداشت
ڪہ تو غربت ڪوفہ بگیره
یا تنگ بشہ . . .
#السلام_علی_سفیر_الحسین
#یا_مسلم_ابن_عقیل
🌱
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد و دل #شهید_مرتضی_عطایی با مولایمون
آقا جان تو که آخر گره رو وا میکنی
پس چرا امروز و فردا میکنی
روز #عرفه گره ابوعلی باز شد...
شهیدی که از شهادتش #شهید_حاج_محمد_پورهنگ اشک حسرت ریخت و ۱۰ روز بعد خودش هم به او ملحق شد...😔💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بنی-فاطمه.شهادت-حضرت-مسلم-ع.1روضه-Copy.mp3
14.28M
🏴روضه شهادت مسلم ابن عقیل سلام الله علیه
سیدمجید بنی فاطمه🎤
#عرفه🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا در این روز، و همینطور برای ملتمسین دعا 🌸🌱
❤️🌿
به گمانم ڪه
حوآسٺــ
به
منم
هسٺــ هنوز
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊بندگی کن تا که سلطانت کنند
🕊تن رها کن تا همه جانت کنند
🕊سر بنه در کف، برو در کوى دوست
🕊تا چو اسماعیل، قربانت کنند
🕊بگذر از فرزند و مال و جان خویش
🕊تا خلیل الله دورانت کنند...
#عید_قربان مبارک🍰☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🕌یکروز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج.
⚔می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد.
😔گفت: مادر! شما این سفره را پهن کردهای. هرکسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم.
گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.
🔹سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم.
#دفاع_مقدس
#شهید_پرویز_پاشاپور (برادر حاج اصغر)
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پانزدهم عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنار
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای #خوش_خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:
"از اول هم #اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!"
ولی محمد #دلش برایم سوخته بود که در سکوتی #غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی #زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!"
و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای #رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به #نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار #ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم #میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف #مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم.
میشنیدم محمد و عبدالله به #بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من #خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع #ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.
با هر دو دست #چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش #رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید.
ای کاش لعیا و #ساجده را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد #همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل #همیشه شاد و #خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای #شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و #عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان #محروم خواهم شد.
چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه #مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل #ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با #دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم #نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه
میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد.
با دلی که میان #خانه و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به #حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه #حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم #جانم به لبم میرسد.
کمرم از #شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه #سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به #زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:
"جلوی برادرهات دارم #بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!"
که به سمتش برگشتم و #احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای #دخترش به #لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ #خیری نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم #حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین #شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید:
"به اون #رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول #پیش #خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون #پول هم پیش من میمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هر که بر زخم دل خویش شفا میخواهد
خاك تو مرهم زخم است و غبار تو شفاست
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
هر فردی که همه چیز را برای خدا به زمین بکوبد، خدا همه چیز را برای او به زمین خواهد کوبید.
#حاج_حسین_یکتا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊