eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 | نفسم به بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید رفتن میشدم که دیگر این جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم. قدمهایم را روی میکشیدم و باز باید را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه خانه ام را جمع کنم و از همه دلم پیش اتاق زیبای بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود. دیگر نه خانه خاطرات را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید شود که فقط میخواستم دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد. حالا فقط میخواستم همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای چشمانم خشک و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم: "آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم گفت میاد دنبالمون! عزیزم، بابا داره میاد!" چادرم را با دستهای سر کردم و ساک کوچکی که وسایل بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس ، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟" از وزن همین ساک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی رها کردم و همانطور که چادرم را میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!" و در برابر نگاه و صورت رنگ پریده ام، صدایش عصبانیت گرفت و تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!" و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊