شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_یازدهم و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دوازدهم
نفسم به #سختی بالا می آمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید #مهیای رفتن میشدم که دیگر این #جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن #وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی #زمین میکشیدم و باز باید #دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم. با همه ناتوانی میخواستم حداقل #مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه #وسایل خانه ام را جمع کنم و از همه #بیشتر دلم پیش اتاق زیبای #دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات #مادرم را میخواستم، نه خانواده ام را و نه حتی دلم میخواست مجید #سُنی شود که فقط میخواستم #جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر #نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم #امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم #شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد. لحظه ای #اشک چشمانم خشک #نمیشد و ناله ی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
"آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم #بابا گفت میاد دنبالمون! #نترس عزیزم، بابا داره میاد!"
چادرم را با دستهای #لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل #شخصی_ام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم. #دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس #تنگی، پله ها را یکی یکی پایین می آمدم. دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه #وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به #دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینه ام کوبید: "کجا داری میری؟"
از وزن همین ساک #کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی #زمین رها کردم و همانطور که چادرم را #مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد: "حتماً باید در رو #قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!"
و در برابر نگاه #بی_جان و صورت رنگ پریده ام، صدایش #رنگ عصبانیت گرفت و #قاطعانه تعیین تکلیف کرد: "تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!"
و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم #رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با #صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد: "الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من #حروم زاده_اس! بچه ای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊