💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_سوم
غروب
#آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن
#رنجورم را از جا کَندم و برای
#تدارک شام به
#آشپزخانه_ای رفتم که هر گوشه اش خاطره
#مادرم را زنده میکرد و چاره ای نبود جز اینکه میان اشکهای
#تلخم، غذا را تهیه کنم.
دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن
#مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب
#سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده ام،
#اخم کرد و پرسید: "مجید اینجا بود؟" سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش
#قاطعانه جواب داد: "نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه."
سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی
#مشکوک پرسید: "باهاش حرف زدی؟" سری جنباندم و زیر
#لب پاسخ دادم: "اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم." لبخند
#رضایت روی صورت پُر چین و
#چروکش نشست و گفت: "خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا
#چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!" که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر
#غیظش را نیمه تمام گذاشت.
ساعتی از اذان
#مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته
#همیشه دور سفره شلوغ بود و
#غیبت مادر کمتر به چشمم می آمد حالا سفره سه نفره مان به قدری سرد و بی روح بود که اشکم را
#سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی
#مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد.
من که نتوانستم
#لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند
#لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش،
#چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر
#کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای
#تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن
#ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و رویِ صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مهر
#برادری_اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل
#تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: "امروز حالت بهتر بود الهه جان؟"
صورتش
#غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من
#دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه های این چند روزم، خش داشت، به گفتن "خدا رو شکر!" اکتفا کردم که پرسید: "از مجید خبر داری؟
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊