💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_نود_و_پنجم
به یاد روزهای سختی که بر
#دل من و مادر گذشت،
#کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: "مجید به من دروغ گفت!" عبدالله اشکی را که در
#چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با
#مهربانی پاسخ
#شکوه_هایم را داد: "الهه جان! مجید به تو
#دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه
#جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که
#بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد
#بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه."
سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: "خُب اگه اون
#اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید
#راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی." با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت:
"خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه
#عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات
#شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!"
و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند
#مرهم زخمهای قلبم شود و گوشه ای از دردهای دلم را
#التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: "میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از
#چهلم بری خونه ات؟"
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: "الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر
#مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی
#زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!" و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش
#نفرتش به این زودیها در سینه ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای
#خیرخواهانه_اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: "عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!"
و چقدر تحمل این
#خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس
#عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی
#شفابخش تمام دردهایم بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊