💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نهم
پاکت کمپوت
#آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان
#سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده
#نگاهش میکرد، با
#خوشحالی ادامه داد: "اینا رو
#عماد داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی
#صحبت میکند که خودش به آرامی
#خندید و گفت: "داداش
#نوریه رو میگم."
از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم
#طعنه_های بی شرمانه اش را
#فراموش نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از
#عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر
#خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من
#سنگین_شدن، اون با من خوبه!"
سپس کمی خودش را روی
#صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان
#خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته
#زمزمه کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره
#الدنگ به هم زدی، پات وایساده!"
برای یک لحظه
#احساس کردم قلبم از
#بی_غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به
#گلویش انداخته بود، اوج
#بی_شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه
#خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به
#محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!"
به پیشانی ام دست
#نکشیدم اما به وضوح
#احساس کردم که عرق
#شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و
#بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و
#همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا
#جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر
#بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:
"دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته،
#خواستگارت پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ
#خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به
#هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده
#نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:
"الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و
#نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره
#رافضی، کافر
#مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊