💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_یکم
انگار در این
#حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که
#صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و
#جارو زده بود تا بوی خوش آب و
#خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد.
روبرویم در صدر حیاط، ایوان
#بزرگ و دلبازی بود که
#حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای
#کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام
#طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً
#سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با
#مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم
#محجبه افتاد که در نهایت حیا و
#نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما
#خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به
#مجید کرد: "دیر کردی
#پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم
#شاید آدرس رو پیدا نکردید."
و اگر بگویم زبان من و
#مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به
#درستی از او تشکر کنیم،
#اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی
#سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش
#رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در
#ایوان گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن."
و بلافاصله مرا
#مخاطب قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان
#متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا
#خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!"
و همسر حاج آقا از
#ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت
#تعارف همسرش را گرفت: "خیلی
#خوش اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در
#خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊