🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت بیست و پنجم 🍃روز بعد، بعد از اینکه بچه ها از خواب بیدار شدند و صبحانه خوردند، لارا و یارا آمدند پیشمان. مادرشان به همراه ابوحمید، در مزرعه بودند. پشت ساختمانی که در آن ساکن بودیم، یک قطعه زمین کوچک زراعی بود که به عموی آن ها تعلق داشت. او زمین را سپرده بود به ابوحمید و نادیا خانم. آن ها هم حسابی به آن رسیدگی کرده بودند و کلی محصول در همان زمین کوچک کاشته بودند. از خیار و گوجه و لوبیا سبز و انواع سبزیجات تا کدو و هندوانه و طالبی. از راه فروش همان محصولات در کنار اجاره دو واحد ساختمانی که داشتند، گذران زندگی می کردند و هزینه تحصیل فرزندانشان را فراهم می کردند. البته لارا برایم گفت که قبل از جنگ، درآمد آن ها بسیار خوب بوده و جزء افراد پردرآمد محسوب می شدند اما پس از جنگ شرایط تغییر کرده و آن ها حتی مجبور به فروش ماشینشان هم شده اند. عموی آن ها هم پس از جنگ، زمین و خانه نیمه ساخته اش را رها کرده بود و برای نجات جان خودش و خانواده اش راهی کشور دیگری شده بود. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊