🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت سی و یکم 🍃در مسیر بازگشت از بازار عبور کردیم. محمدآقا جلوی در رستورانی توقف کرد. پسری لاغراندام از رستوران بیرون آمد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد. تا چشمش به ما افتاد، با خواهش از محمدآقا خواست کمی بیشتر توقف کند تا کسی را از داخل صدا بزند. 🍃او ابراهیم بود. یکی از سربازهای محمدآقا که قبلا عکس او و خانواده اش را دیده بودم. چند لحظه بعد خانم مهربانی که لبخند به لب داشت، سراسیمه بیرون آمد. بعد از سلام، به طرف من و بچه ها آمد. مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید. نام بچه ها را هم می دانست. او را شناختم. ام ابراهیم بود. زنی فداکار که در کنار همسرش روزها در رستوران کار می کرد و من از دستپخت او بسیار شنیده بودم. برای بچه ها یک بشقاب پر از سیب زمینی سرخ شده آورد. اصرار داشت تا به منزلش برویم. محمدآقا اما عجله داشت و باید برای کاری می رفت. تشکر کرد و قول داد که حتما یک شب به منزلشان برویم. او هم تا مطمئن نشد که ما حتما به خانه شان می رویم از جلوی ماشین کنار نمی رفت. 🍃توی این چند روز محبت مردم سوریه را با تمام وجود لمس کرده بودم. اگرچه ما برای کمک به کشورشان رفته بودیم اما ان ها هم مردم قدرشناسی بودند. اما توی شرایط جنگی نمی شد به هر کسی اطمینان کرد. محمد آقا می گفت توی تمام این منطقه با اینکه تقریبا با همه صمیمی است اما فقط به منزل چند خانواده می رود و با چند نفر رفت و آمد دارد که یکی از آن ها همین ابراهیم و خانواده اش بودند. قرار شد یک شب حتما به منزلشان برویم تا هم من با آن ها آشنا شوم و هم آن ها بچه ها را ببینند. ادامه دارد.‌‌‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊