مردی به نام مسلم ـ که بنّا و گچکار بوده و علی‌الظاهر آدم غریب و بی‌خبری بوده ـ می‌گوید : «در دارالاماره کوفه مشغول گچکاری بودم که ناگهان دیدم در شهر غلغله‌ای شد.» از کسی که زیر دستش کار می‌کرده می‌پرسد: «چه خبر است؟» می‌گوید: «تو عجب مرد بی‌خبری هستی! یک خارجی خروج کرده و لشکریان خلیفه او را کشته‌اند و اکنون خاندان او را وارد شهر می‌کنند. مردم به استقبال آنها شتافته‌اند و شادی می‌کنند.» می‌پرسد: «این خارجی چه کسی بوده؟» جواب می‌دهد: «حسین بن علی بن ابی طالب.» این مرد منقلب می‌شود و با مشتهای پر از گچ به سر خودش می‌زند و می‌گوید: «سبحان‌الله، کار دنیا به کجا رسیده؟! فرزند پیغمبر را شهید می‌کنند و بعد می‌گویند یک طغیانگر و خارجی را از بین بردیم.»😭😭💔 بعد می‌گوید: «کار را رها کردم، آمدم ببینم چه خبر است. به نقطه‌ای رسیدم که دیدم مردم چیزی را با اشاره به یکدیگر نشان می‌دهند. وقتی خوب نگاه کردم دیدم سر مقدس اباعبدالله را به یکدیگر ارائه می‌کنند.» در اینجا تعبیرش این است: «هُوَ رَأسٌ قَمَری زُهَری.» یعنی سری بود ماه‌مانند و درخشان. در ادامه می‌گوید: فَاِذآ بِعَلی بْنِ الْحُسَینِ عَلی بَعیرٍ یضْلَعُ بِغَیرِ غِطاءٍ. ناگهان چشمم افتاد به علی بن الحسین، دیدم او را سوار بر شتری کرده‌اند که جهاز ندارد در حالی که یک پایش هم می‌لنگد. وقتی مردی غریب، مانند مسلم، از دیدن این اوضاع اینچنین منقلب می‌شود، پس زینب سلام‌الله علیها از دیدن سر برادر چه حالی پیدا می‌کند که این اشعار را می‌خواند : 😭یا هِلالا لَمَّا اسْتَتَمَّ کمالا غالَهُ خَسْفُهُ فَاَبْدی غُروبآ.... [ای هلال ماه نو که تا بسر حد کمال رسید، خسوف اورا غافلگیر کرد و غروب نمود] @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein