💟 یک روز که داشتیم با هم حرف میزدیم بهش گفتم چرا این کارها رو میکنی؟ چرا میری؟ من دلم برایت خیلییی تنگ میشه...😔 من میگفتم و او میگفت... من دلایل خودم را می آوردم واز دلتنگی های بدون او میگفتم و او با حرفهای زیبا و دلایل محکمش به دلم آرامش عجیبی میداد...✨ مثلا بهم میگفت "مامان جونم توکل بر خدا هر چه که خدا بخواهد.. " " عزیزم تو خیلی قوی هستی توکلت رو هم قویتر کن..." خلاصه حرفهاش خیلی به دلم می نشست.... 💟 با لحن شیوا و بیان زیبایش میگفت"شیعه واقعی اونیه که هنوز ولی حرف نزده اون بگیره ، اون بیفته براش... بدونه ولی چه در دل داره و چه چیزی ازش میخواد ... حرف دل ولی رو بخونه و بدون هیچ تعللی بهش عمل کنه شیعه اینه ...👌🏻 نه اینکه صبر کنه تا ولی چیزی رو به زبان بیاره ، نباید خدای نکرده ما اینقدرر ضعیف باشیم تا ولی چیزی رو چند بار بگه اون موقع چه فایده؟! اینکه دیگه فایده ای نداره... 💟 یادمه با خودش زمزمه میکردو میگفت: رهبرم لب تر کند جان را فدایش میکنم....❤️ گفتم عارف جان... دست راستش را برد بالا با انگشت اشاره دست را تکان داد و گفت رهبرم لب تر نکرده جانم را فدایش میکنم....❤️ ای جانم بفدایت پسرم که نزد اهلبیت(ع) رو سفیدم کردی❣️🕊️ خدا از ذره ذره اعمال دنیویت راضی باشه و تورا در بهترین جای بهشت خصوصا در جوار حضرت علی اکبر رشید(ع) قراربده مامان جون❣️🕊️ یازینب (س)🌷