۲۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران ... شب به سمنان رسیدیم و در مسافرخانه ماندیم. صبح زود جهت زیارت مزار شهید به امامزاده علی‌اشرف(ع) رفتیم. در امامزاده بسته بود. توی دل خودم می‌گفتم: عباس، مهمون‌نوازی‌ت این‌طور بود! به یک دقیقه نکشید که خادم امامزاده آمد و در را برایمان باز کرد. عباس ما را شرمندۀ مرام خودش کرد. از مشهد که برگشتیم، از سپاه تماس گرفتند برای پیگیری پروندۀ گزینشم که یک سال بود راکد مانده بود. به‌لطف امام‌رضا(علیه‌السلام) و محبت شهید، دوباره به جریان افتاد و وارد مراحل استخدامی سپاه شدم. هرجا کارم گره می‌خورد، با توسل به شهید حل می‌شد. یک روز قرار شد برای مصاحبه به سپاه بروم. با خودم گفتم: کتاب آخرین نماز در حلب شهید عباس دانشگر رو ببرم و به مسئول اون قسمت هدیه بدم. مصاحبه‌کننده از من مصاحبه گرفت و گفت: «شما در زمینۀ عقیدتی و سیاسی ضعیف هستید. نمی‌تونید وارد سپاه بشید.» آن لحظۀ آخر که خواستم از اتاق خارج شوم، کتاب را هدیه دادم. گفت: «با شهید آشنا هستید؟» گفتم: «بله. رفیق شهیدمه.» گویا عکس شهید کارش را کرد. مصاحبه‌کننده گفت: «شما رو قبول می‌کنم؛ ولی باید مطالعات خودت رو زیاد کنی.» باز عباس... ... 📗 ... ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯