. ۵۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ بخش اول محبت شهید به همکاران 👤آقای حسین‌زاده، دوست شهید اولین زیارت کربلایم بود. ظهر ساعت ۳:۳۰ بود که دوستم زنگ زد و گفت: «تا نیم ساعت دیگه حتماً بین‌الحرمین باش. همۀ بچه‌ها آنجا قرار گذاشتیم که با هم برگردیم.» خیلی سفارش کرد که «دیر نکن.‌ بچه‌ها منتظر نمی‌مونن.» چون اولین سفرم بود و هیچ تجربه‌ای نداشتم که بخواهم تنهایی برگردم، وسایلم را جمع کردم و زود راه افتادم. موکب ما درست پشت حرم امام‌حسین(علیه‌السلام) بود. تا بین‌الحرمین راهی نبود؛ ولی باید از مسیر مشخص‌شده‌ای می‌رفتم. یک روز به اربعین مانده بود. جوری جمعیت زیاد بود که چند دقیقه طول می‌کشید تا یک قدم جلو بروم. اضطراب گرفته بودم که نرسم. از دور می‌دیدم ازدحام در یک نقطه خیلی زیاد است. نزدیک که شدم، دیدم ایست‌و‌بازرسی است. جمعیت به‌کندی می‌رفت جلو. نگرانی‌ام بیشتر شد. اگه دیر می‌کردم، از بچه‌ها جا می‌ماندم. توی اتاقک ایست‌وبازرسی، زائرهایی را که ساک و کیف داشتند، هدایت می‌کردند به سمتی دیگر تا وسایلشان را بگردند. با هزار مکافات خودم را رساندم محل بازرسی و بعد از بازرسی بدنی، ساکم را گذاشتم جلوی دو تا نظامی عراقی. خداخدا می‌کردم که معطلم نکنند. روی ساکم عکس شهید عباس دانشگر را سنجاق کرده بودم که از دانشگاه امام‌حسین(علیه‌السلام) به ما داده بودند. سرگرد عراقی ساکم را کشید جلوی خودش. لحظه‌ای چشمش افتاد به عکس شهید دانشگر. عربی ازم پرسید: «استشهد؟ استهشد؟» من که خیلی عربی بلد نبودم، چند کلمه گفتم: «شهید، سوریه، حلب. مدافع حرم.» افسر عراقی به عکس عباس خیره شده بود. در عین ناباوری دیدم که زیپ ساکم را بست و به من داد و اشاره کرد بروم. در آن شرایط که نگران دیر رسیدن بودم، از این کار افسر عراقی خوشحال شدم. به دلم آمد که کار شهید عباس بود. به‌موقع به دوستانم رسیدم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯