۱۸۶
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
... ...
گفت: «پس شما برید سر مزار شهید و بعد، به راه ادامه بدید. ما بعد از تعمیر ماشین، خودمون رو به شما میرسونیم.»
در کمربندی شهر سمنان بودیم. کنار جاده موکب زده بودند. ایستادیم. رفتم جلوی موکب و از یکی از خادمان موکب آدرس امامزاده علیاشرف(ع) را پرسیدم و گفتم که میخواهیم به سر مزار شهید عباس دانشگر برویم. با تعجب پرسید: «شما شهید عباس رو میشناسید؟»
گفتم: «بله. عباس رفیق شهیدمه و من با پدر بزرگوارش حاجمؤمن ارتباط دارم.»
چهرهاش تغییر کرد. آهی کشید و گفت: «عباس پسردایی منه.» خوشحال شدم. نشانی را از او گرفتیم و راه افتادیم. وارد شهر شدیم. کمتر از ۱۰ دقیقه با استفاده از مسیریاب گوشی به امامزاده رسیدیم. از داخل ماشین بیصبرانه به گنبد امامزاده نگاه میکردم. رسیدیم. در دلم آشوبی به پا بود. پاهایم میلرزید. انگار میخواهم کسی را زیارت کنم که سالهاست او را ندیدهام. بچهها متوجه تغییر حالم شدند...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯