۱ شوهر اولم معتاد بود و دست بزن داشت با زور و زحمت تونستم ازش طلاق بگیرم و ی نفس راحت بکشم هفت ماه گذشت سرکار میرفتم و دستم توی جیب خودم بود خواستگارای کم و زیادی هم داشتم ی روز یکی اومد خواستگاریم که اوضاع مالیش عالی بود و دستش به دهنش میرسید فقط ی پسر چهارساله سندرم داشت از این عقب مونده ها که همه شون شکل هم هستن گفت زنم طلاق گرفته بچه رو نخواسته مادرم گفته نگه میدارم‌ اما گفتم نه هر کسی منو و اون زندگی رو بخواد باید بچه م رو هم بخواد منم قبول کردم باهاش ازدواج کنم ادم به ظاهر خوبی بود و بچه ش هم ساکت بود عروسی نگرفتیم و بعد از عقد رفتیم تو خونه ش برای زندگی