۱ بچه بودم که بابام مرد ارث خوبی برامون گذاشت اما منم شروع کردم به کار سخت کار میکردم و پس انداز میکردم وقتی که یکم بزرگتر شدیم از خودم سرمایه داشتم و شروع کردم به کاری که همیشه دوسش داشتم نوزده سالم بود که ی روز دیدمش مهتاب دختر سر به زیری که اصلا به کسی توجه نمیکرد و با باباش زندگی میکرد خبر داشتم که مادرش فوت شده دلم بد جوری میشش گیر بود رفتم و به مادرم گفتم که من مهتاب رو میخوام شروع کرد به کولی بازی که این دختره مادر نداره و به ما نمیخوره هر چی‌گفتم من خودشو دوس دارم گفت نه این باباش معتاده و من نمیذارم تو بگیریش حتی ی لحظه نمیتونستم از فکر مهتاب بیرون بیام هر روز میرفتم و از دور میدیدمش تا اینکه ی روز دیدم دم در خونشون شلوغه جلو رفتم‌ که دیدم باباش فوت شده ❌❌