❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
🍂ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم:
_کی اومدی؟ هنوز یک ربع مونده
+ما اینیم دیگه میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟😅
🌿خندیدم و گفتم:
_نه ساعتمو یه ربع میکشم جلو. فکر می کنم سر موقع رسیدی😅 سرماخوردگی بهتر شده؟؟
+الحمدلله خوبم.
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم:
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت:
+جواب این سوال تو بعدا میدم. بقیه رو بپرس.
_باشه هرجور صلاح میدونی. قبل از همه حرف ها بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم❌ هر چی می پرسم فقط فقط برای اینکه دنبال جوابم امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ۲۴ قبر یک
#شهید هم سن خودم رو دیدم خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوان ۲۰ ساله زندگیش رو بزاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدر تو افتادم. پدرت حتماً خانواده شو دوست داشت. حتما با شما زندگی خوبی داشت. پس چی باعث شد شما رو ول کنه و بره؟؟!!
🍂همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت:
+چقدر از روزهای جنگ یادته؟
کمی فکر کردم بیشترین چیزی که یادم میآمد استرس شنیدن آژیر قرمز🚨 و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم آمد روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم و از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. و گاهی هم در محله
#خبر_شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت میرفت. گفتم:
_خانواده ام سعی می کردند و از فضای جنگ دور نگه دارند. چیزی زیادی توی خاطراتم نیست بیشتر همون استرس آژیر قرمز ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh