✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh