باد گرمی از هر طرف می وزید و بر سطح آب موج می انداخت . رزمندگان مستقر در جزیره مجنون با شنیدن صدای اذان مغرب و عشا به نماز می ایستند . بعد از نماز هر کس به مقر تعیین شده خود برگشت . خسرو فرصت را غنیمت شمرد و به سراغ وسایل شخصی اش رفت . نامه هایی که تک تک اعضای خانواده اش برای او نوشته بودند ، عکسهای یادگاری با بچه های رزمنده در سنگر ، عکسهای خانوادگی ، نشانه هایی از همسر جوانش ، نسخه ای از وصیت نامه و... آنها را یکی یکی تماشا کرد ، خواند و مرور کرد . از همه شیرین تر روز قبولی اش در کنکور دانشگاه و روز خوش ازدواجش بود. دست آخر از میان تمامی عکس ها به عکس پدر و مادرش خیره شد . چهره پدر و مادر را به یاد آورد که چطور او را به موقع آمدن بدرقه کرده بودند . لب هایش مهمور به مهر سکوت بود و در چشم هایش نگرانی موج می زد . به یاد حرفی افتاد که در آخرین دقایق دیدار به مادرش گفته بود : «مادر جان اگر شهید شدم برایم گریه نکن . برای شهیدان کربلا و مظلومیتشان گریه کن و ....» و مادر ساکت و تسلیم به سخنان پسر گوش سپرده بود . از جا بلند شد و رفت تا پست نگهبانی را از رزمنده ای دیگر تحویل بگیرد . در همین حال سر و صدای مهیبی از هر طرف به گوش رسید . صدای رعد آسای ضد هوایی ها ، تیر بارها و مسلسلهای جنگی تمام فضای منطقه را پر کرد . منورها آسمان را روشن کرده بودند . دشمن دست به حمله ای تازه زده بود . . رزمنده های سپاه و بسیج به سرعت وارد جنگ بی امان شدند . کار جنگ هر لحظه بالامی گرفت . «خسرو اکبرلو » ساعتهای زیادی را در چنین شرایطی همدوش و هم رکاب با بچه های دلاور جنگید . گاه زخمی شدن دوستان و رزمندگان را می دید و گاه شاهد و ناظر پیروزی و توفیق آن ها در از بین بردن سلاح ها و مواضع دشمن بود . تا اینکه ترکشی سوزان از خمپاره های دشمن در آن سیاهی شب بر بدن او نشست . "خسرو" زخمی شد . خونش خاک زیر پایش را رنگین کرده بود . زانوهایش خم شد و لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت . چمن زار بهشت پیش رویش دامن گسترده بود . چشم هایش را لحظه ای باز کرد . آخرین تصویر پیش نظرش جزیره مجنون بود . سپس برای همیشه چشم هایش را بست و در همان چمن زار زیبای پرشکوهی که دیده بود با آسودگی تمام خوابید . 📚مناسبت مرتبط: 📅مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت