شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت195 کسی در سرو
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



سرم را جلو می‌برم و در گوش مرصاد می‌گویم:
- من دعواش کردم. بسشه.

مرصاد با خشم نفسش را بیرون می‌دهد و سرش را بالا و پایین می‌کند که: باشه.

نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد:
- بریم. دیرمون می‌شه.

خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید: برای همینه که می‌گم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه.

***

سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشین‌ها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمی‌خواهد به این راحتی باز شود.

سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی کمک‌راننده و چشمانم را می‌بندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریه‌ام فشار آورد که نتوانستم بخوابم.

بی‌نهایت خسته‌ام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.

حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست.

اولین‌بار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتاب‌سوخته و زخمی از ماموریت برمی‌گردم. هرکس جای راننده‌ی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفته‌ام می‌ترسد.

می‌خواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان می‌شوم.
در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشین‌ها نیست.

ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان می‌دهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیده‌ایم و با این ترافیک، اصلا نمی‌دانم زنده به آنجا می‌رسم یا نه.

راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچ‌نچ و غرولند می‌کند. آخر هم حوصله‌اش سر می‌رود و رادیوی ماشین را روشن می‌کند.

صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش می‌شود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند.

به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند!

- خسته‌ای ها!
صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و می‌خواهد این ترافیک طولانی را با یک هم‌صحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن هم‌صحبت، آدم ترسناک و ژولیده‌ای مثل من باشد!

لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم:
- آره خیلی.

پشت‌بندش آهی از ته دل می‌کشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچ‌وجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمی‌کنند.

من داغانم... له شده‌ام...  شده‌ام...😔💔
چطور می‌توان این حس را در کلمات ریخت؟

- از کجا میای؟


اول به ذهنم می‌رسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشته‌ای انقدر موهایش بلند نیست!

پاسخ منطقی‌تری می‌دهم:
- رفته بودم .🙄

... 
...



💞 @aah3noghte💞