eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 منبر عملی💪 #سیل #جهاد #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 حضور در خوبه یا بد❓🤔❓ 👈حضورتان در اردوهای جهادی خیلی خوب است. نگویید وقتمان تلف میشود؛☝️ نه، بیشترین و بهترین استفاده از وقت همین است. 👈درستان را بخوانید، پژوهشتان را بکنید، کارتان را بکنید، در اردوهای جهادی هم ... شرکت کنید. این شما را با متن مردم آشنا میکند، این شما را با مشکلات و معضلات جامعه که غالباً از چشم مسئولین دور میماند، آشنا میکند.  امام خامنه ای (۱۳۹۴/۰۷/۲۲) ... 💕 @aah3noghte💕
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 شهید جواد محمدی یک جهادگر به تمام معنا بود بشنوید بعضی از فعالیت های جهادی او را از زبان پدر و دائی گرامےشان #شهید_جواد_محمدی #شهیدجوادمحمدی #شهید_قاسم_سلیمانی #سردارقاسم_سلیمانی #سردار_دلها #سردار_حاجی_زاده #شرافت #شهادت #جهادگر #اردوی_جهادی #سیل_سیستان_و_بلوچستان #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 | درخواست عجیب اهالی یک روستا از فرمانده سپاه ♨️ توانش در ده برابر می‌شد. 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت195 کسی در سرو
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



سرم را جلو می‌برم و در گوش مرصاد می‌گویم:
- من دعواش کردم. بسشه.

مرصاد با خشم نفسش را بیرون می‌دهد و سرش را بالا و پایین می‌کند که: باشه.

نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد:
- بریم. دیرمون می‌شه.

خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید: برای همینه که می‌گم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه.

***

سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشین‌ها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمی‌خواهد به این راحتی باز شود.

سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی کمک‌راننده و چشمانم را می‌بندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریه‌ام فشار آورد که نتوانستم بخوابم.

بی‌نهایت خسته‌ام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم.

حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست.

اولین‌بار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتاب‌سوخته و زخمی از ماموریت برمی‌گردم. هرکس جای راننده‌ی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفته‌ام می‌ترسد.

می‌خواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان می‌شوم.
در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشین‌ها نیست.

ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان می‌دهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیده‌ایم و با این ترافیک، اصلا نمی‌دانم زنده به آنجا می‌رسم یا نه.

راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچ‌نچ و غرولند می‌کند. آخر هم حوصله‌اش سر می‌رود و رادیوی ماشین را روشن می‌کند.

صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش می‌شود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند.

به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند!

- خسته‌ای ها!
صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و می‌خواهد این ترافیک طولانی را با یک هم‌صحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن هم‌صحبت، آدم ترسناک و ژولیده‌ای مثل من باشد!

لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم:
- آره خیلی.

پشت‌بندش آهی از ته دل می‌کشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچ‌وجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمی‌کنند.

من داغانم... له شده‌ام...  شده‌ام...😔💔
چطور می‌توان این حس را در کلمات ریخت؟

- از کجا میای؟


اول به ذهنم می‌رسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشته‌ای انقدر موهایش بلند نیست!

پاسخ منطقی‌تری می‌دهم:
- رفته بودم .🙄

... 
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت196 سرم را جلو
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



پاسخ منطقی‌تری می‌دهم:
- رفته بودم .🙄

و در دل ادامه می‌دهم:
- عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت!

- اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟

- آره پدرجان. هموناست.

انگار خیالش کمی راحت‌تر می‌شود که من جانی و خلاف‌کار و قاچاقچی نیستم.

لبخند می‌زند و دوباره نگاه کوتاهی به من می‌اندازد:
- معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته!

ناخودآگاه دستی به صورتم می‌کشم: آره...

ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان می‌دهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفته‌ایم.

شاید هم این ساعت دارد سریع‌تر از ساعت‌های عادی کار می‌کند.

با خودم می‌گویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمی‌رسم.

رسیدن به آن‌جا سر ساعت، فقط با طی‌الارض امکان‌پذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیده‌ام.

دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمی‌دانم چه بپرسم.

اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟
تورم؟
قیمت دلار و سکه؟
آلودگی هوای تهران؟
یا حواشی زندگی سلیبریتی‌ها؟

همه این‌ها برایم غریبه شده‌اند. من از جنگ آمده‌ام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا.

جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی.

آدم‌هایی که از جنگ برمی‌گردند، آدم‌هایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند.

کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمی‌کند.



بالاخره لب باز می‌کنم و می‌گویم:
- چه خبر پدرجان؟

ماشین روبه‌رویی کمی جلو می‌رود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان می‌خورد و ترمز می‌کند.

- خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بی‌پولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچه‌مون.

و چنان آهی از ته دل می‌کشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه می‌دهد:
- پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف می‌زد می‌گفت خرج غذای سگم ماهانه می‌شه هفت میلیون. می‌بینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچه‌م رو با ماهی دو تومن سیر می‌کنم، اون‌وقت یکی فقط خرج غذای سگش می‌شه هفت تومن! انصافه؟ 

دوباره دنده عوض می‌کند و کمی جلو می‌رود:
- اون بالای تهرون نمی‌دونم رفتی یا نه. پسرم می‌گفت کفش یکی‌شون اندازه کل خونه زندگی ما می‌ارزه. یه عده انقدر دارن که نمی‌دونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمی‌دونن چکار کنن...

این‌بار هردو با هم آه می‌کشیم؛ جان‌سوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگ‌تر.


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول