شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۳ اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید.... راوی: همر
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۱۴ راوی: حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوان25 ساله‌ای بود که در یافت‌آباد قهوه‌خانه داشت. اهالی محل او را با خالکوبی بزرگ روی یکی از دستانش و مرام و لوطی‌گری‌اش می‌شناختند. به او می‌گفتم داش مجید. مثل مجید سوزوکی فیلم «اخراجی‌ها» بود. جلو خانه‌‌ام می‌‌آمد و هر جایی که بودم پیدایم می‌کرد تا او را با خودم به سوریه ببرم. یکبار دعوت‌مان کرد به قهوه‌خانه و به املت مهمان‌مان کرد. مدام شوخی می‌کرد و نمک می‌ریخت و می‌گفت: "من نه بسیجی بودم و نه بچه مسجدی، اما تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم که من را به سوریه ببر"!🤗🙏 تا اینکه گفتم: "اگر مادرت رضایت بدهد اجازه می‌دهم".☝️ یک روز خانمی به اسم مادر مجید زنگ زد و با او صحبت کردم. فردای آن روز به مجید گفتم: "من فهمیدم که او مادرت نبود😌 اما به یک شرط اجازه می‌دهم که بیایی و آن این است که در خط دشمن نباشی".☝️ در یکی از عملیات‌ها وسط دشتی در خانطومان بودیم. تیراندازی شدید بود. خشاب تمام کردم و فریادزنان برگشتم تا خشاب بگیرم که دیدم مهدی حیدری، محمد آژند و مجید قربانخانی روی زمین افتاده‌اند. مجید دمر روی زمین افتاده بود. رفتم پیشش و سرش را بغلم گرفتم و بوسیدم. می‌دانستم شهید می‌شود اما گفتم یه املت مهمون تو. برمی‌گردونمت عقب. دیدم 4 گلوله به پهلویش خورده است. بغض داشتم اما گریه نکردم. شرایط دوباره متشنج شد. مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. جنازه‌ها همگی ماندند.» ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید 📛