eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #سوره_توبه شب عملیات بود و گردان مےخواست حرکت کند که از طرف #بازرسی_ل
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 (شهید رامین تجویدی) پدرشان استاد دانشگاه تاریخ بود و از کودکی همان جا زندگی مےکردند. و برادران دوقلویی که به یُمن داشتن مادر و پدری معنوی، در مهد فساد، بسیار خوب بزرگ شده بودند.☺️😊 به طوری که هنوز چیزی از سنشان نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کرده بودند.😍 پدر ارتباطش را با ادامه داده بود و برای همین در جریان مسائل داخلی ایران بودند. پس از پیروزی انقلاب، اخبار نگران کننده ای از جنگ به آنها مےرسید😨 رامین و افشین که حالا دیگر #۱۷ساله بودند تصمیم مهمی گرفتند. یک شب با پدر و مادر صحبت کردند و گفتند: "اجازه دهید به خانه مادربزرگ در ایران برویم تا بتوانیم به حرف امام گوش داده به جبهه برویم"... مادر نگران بود اما مخالف دستور دین، حرفی نزد☺️ رامین و افشین به خانه مادربزرگ رفته و در محل ثبت نام کردند و پس از مدتی در سال #۱۳۶۲ راهی جبهه شدند. در جبهه، رامین نامش را به نام تغییر داد🙂 در عملیات ۴ بود که گلوله ای بر سینه نشست و به عقب منتقل شد (رامین)نیز روی مین رفت و به شهادت رسید..😇 پدر و مادر برای مراسم تدفین رحیم به ایران آمدند و افشین را برای معالجه به پاریس بردند... اکنون افشین مهندس کامپیوتر است☺️ و در فرانسه زندگی مےکند مادر هم مدتی پیش به آسمان پر کشید...😇 آری... این حدیث در مورد شهید (رامین) مصداق پیدا کرد: "خوشا به حال آنکه مادرش عفیفه است"... عزیزان تهرانی، هر گاه به بهشت زهرا رفتید برای این نیز فاتحه ای بخوانید 📚...تاشهادت 📛 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #شهیدغریب(شهید رامین تجویدی) پدرشان استاد دانشگاه تاریخ #پاریس بود
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای به دنیا آمد. پدرش کشیش مذهبی و از جمله افرادی بود که برای حقوق مدنی سیاهپوستان فعالیت می کرد و عاقبت به دست عده ای نژادپرست کشته شد. مالکوم، در نوجوانی، هنگام سرقت دستگیر شد و به۸تا۱۰ سال حبس محکوم شد!! پس از آزادی، به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآمد. او سیر مطالعاتی و تحقیقاتی خود از اسلام را آغاز کرد و تا جایی پیش رفت که به عنوان این جمعیت برگزیده شد. تبلیغات مذهبی و اعتقادی او در آمریکا، باعث شد تعداد زیادی از سیاهپوستان با اسلام آشنا شوند و در مدت کوتاهی به عضویت گروه «ملت مسلمان» درآیند. مالکوم ایکس در جامعه آمریکا چنان جایگاهی پیدا کرده بود که هرگز تصوّر آن را نمی کرد. همان گونه که خود در یادداشت هایش می نویسد، الله به یاری او آمد و او را از اوج تباهی، به قله های معرفت و انسانیت رساند. سفر به سرزمین وحی و زیارت خانه خدا، برگ افتخار دیگری بود که در دفتر زندگی مالکوم ایکس جای گرفت. آن گونه که خودش اشاره کرده، در این سفر روحانی و مقدس با معنای واقعی و میان آشنا شد و حقیقت اسلام را فرا گرفت. مالکوم ایکس، پس از از مناسک حج، نام را برای خود برگزید. او پس از بازگشت درصدد ایجاد تشکیلاتی گسترده برآمد تا به وسیله آن، مسلمانان جهان را با نژادهای گوناگون به همدلی و ظلم ستیزی فراخواند. مالکوم در آستانه راه بود که خانه اش را به آتش کشیدند و چون از این واقعه جان سالم به در برد، یک هفته بعد در 39 سالگی هنگام سخنرانی در سالن بالروم منهتن، با چند به زندگی پرفراز و نشیب او پایان دادند. 📚...تا شهادت 📛 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #مالکوم_ایکس مبارز سیاهپوستی بود که سال 1925 در ایالت اوهامای #آمریکا
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مراسم عروسی راه انداخته اند اما همراه با و و...🍷💃 همراه بچه های بسیج به محل موردنظر رفتیم و دیدیم بعله...😎 جلو رفتم و در زدم اما کسی در را باز نکرد. از بالای دیوار به داخل باغ پریدم بااینکه این وظیفه را نداشتم!😅 در را باز کردم تا بچه ها بیایند... بعد فریاد زدن من و.... شلیک تیر هوایی و.... به هم ریختن مراسم...😬 جوان درشت اندامی که وسط مجلس مےرقصید، بدون توجه به تفنگ من، با من درگیر شد! حتی دوستانم که به کمکم آمدند را زد!🙁 او با یک چوبدستی همه ما را حریف بود و مشخص بود در ورزش های رزمی بسیار مسلط است... با چند شلیک هوایی، همه متفرق شدند و به دوستانم گفتم: "حواستون باشه اون یه نفر فرار نکنه"!!😏 به سختی دستگیرش کردیم. در این فکر بودم تا پدری ازش درآورم تا عبرت بقیه شود! پرونده ای برایش تشکیل مےدهم و مےفرستمش دادگاه و.... که به خودم نهیب زدم: "تو برای خودت مےخواهی این جوان رو دادگاهی کنی یا خدا؟ تو چون کتک خوردی مےخای تلافی کنی! اما واقعیت اینه که حق ورود به باغو نداشتی"!!!😠😏 تصمیم گرفتم از در ِ امر به معروف و محبت با او که حسابی ترسیده بود وارد شوم... عصر بود... به دوستانم گفتم منو جوان را به مسجد محله مان برسانند و خودشان بروند. در شبستان مسجد نشستم با او حرف زدم. گفتم: "ببین برادر من! اگه منو امثال من با این کارهای شما برخورد مےکنیم به این دلیله که هیچ عقل و شرعی کارای شما رو تائید نمیکنه"...☝️ کمی برایش دلیل آوردم تا اذان شد. گفتم: "بریم نماز"؟ هنوز با ترس به من نگاه مےکرد😨.. رفتیم وضو بگیریم. بلد نبود!!!😯 در نتیجه نماز هم😵... گفتم: "مگه تو این کشور زندگی نمےکنی که وضو و نماز بلد نیستی"؟ گفت: "راستش ن!! ما بعد از انقلاب به اصرار پدرم از اروپا برگشتیم ایران"🙁... خیلی شرمنده شدم! هیچی از دین و احکام نمےدانست. با هم به مسجد رفتیم و به سختی کنارم نماز خواند. بعد از نماز گفتم "پاشو بریم"! با ترس پرسید: "کجا"؟ گفتم: "منزل شما! پاشو برسونمت خونتون"!☺️ باورش نمےشد اما با همان صحبت های عصر به من اعتماد کرده بود... در طول مسیر مرتب مےپرسید: "یعنی منو دادگاه نمےبری؟؟ یعنی من آزادم؟؟؟ یعنی".... نزدیک خانه شان که رسیدم گفتم: "ببین پسر خوب! ما دو تا با هم رفیقیم... تازه من باید از شما معذرتخواهی کنم"😊... پیاده شد. با هم دست دادیم. خداحافظی کرد و همین طور که نگاهم مےکرد رفت... کمی ترسیدم نکند این جوان و دوستانش اذیتم کنند چون مسجد محله ما را یاد گرفته بودند... خودمو سپردم به خدا و گفتم: "خدایا! این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم".... ... 📚...تاشهادت 💕 @Aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #امر_به_معروف۱ خبر دادند در یکی از باغهای بیرون شهر، برخی طاغوتےها مر
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۲ فردا شب که به مسجد رفتم بعد از نماز، یکی از بچه ها آمد پیشم و گفت: "آقایی خیلی وقته منتظر شماست اما ظاهرش به بچه های بسیج نمےخوره"!🙄 رفتم بیرون و با تعجب دیدم همون جوون دیروزیه😳... اطراف رو نگاه کردم ببینم چند نفرن!!!😬 اما دیدم تنهاست... سلام کردم و گفتم: "اینجا چکار میکنی"؟🤔 گفت: "مگه نگفتی با هم رفیقیم؟ از صحبتای دیروز شما خوشم اومد. اومدم چند تا سوال بپرسم".😬😅 رفتیم توی اتاق بسیج. او مےپرسید و من هر چی به عقل ناقصم مےرسید! جواب مےدادم.😌 از ، ، با نامحرم و .... پرسید. جواب های من برایش جالب بود. انگار که اولین باره این حرف هارو مےشنوه!😟 فردا شب زودتر از وقت نماز آمد و گفت: "یک کتاب آموزش نماز خواندم". و در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم.😐 دوباره او را به منزلشان رساندم و مادر و خواهرش را دَم درِ خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود اصلا در قید و بند حجاب نبودند.🙄☹️ کم کم رفت و آمدش به مسجد زیاد شد و با بچه های مسجد رفیق شده بود.🤗 برای پاسخ به سوالاتش او را به یکی از دوستان روحانےام معرفی کردم... یک شب که او را به خانه شان رساندم گفتم: "منو حلال کن! خدا بخواد یه مدتی نیستم".😉 گفت: "کجا؟ ما تازه با هم رفیق شدیم"... گفتم: "فردا دارم میرم جبهه".😇 یک باره جا خورد. کمی فکر کرد و گفت: "منم مےتونم با شما بیام"؟😃 خندیدمو گفتم: "پسر جون! پدر و مادرت که نمےذارن بیای جبهه ...."!!! پرید وسط حرفمو گفت: "راضی کردن اونا با من! فردا کجا بیام؟ چی با خودم بیارم"؟😀 روز بعد با هم رفتیم جبهه و بعد از یکی دو هفته، در عملیات به شهادت رسید.😔 ، با و به سمتش رفت، خدا هم ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #لات_همدان زندان همدان! زورخانه زندان... #شهیدعلی_چیت_ساز رفته بود
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای سینما را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمی‌شد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که و باشد. اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به ختم شود.😇 همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجی‌ها اما شباهت‌هایی داشت که پلان آخر زندگی‌اش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه ده‌نمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیه‌ی همردیفانش داشت‌، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.💎 در سےوچندمین منزل مجموعه داستان رسیدیم به محله ، منزل 😍 مجید قصه ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال 69 در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد.👶 تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.☺️ بچه‌های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می‌برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می‌کرد و حالا بچه‌های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می‌شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچه‌های محله یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می‌دید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان می‌کرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان می‌برد تا نکند اذیت شوند. با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست می‌شد و با شوخ طبعی‌هایش دل هر کسی را می‌‌برد تا ابدیت پیش خودش. اما مجید در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌هایش، یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرام‌تر از همه عمرش شده بود.🙂 مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر و خواهرانش تقسیم می‌کرد، وقتی معترض این رفتارش می‌شدیم می‌گفت: "روزی‌رسان اصلی خداوند است". همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: "داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم".🙄  مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود‌، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد‌، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه می‌گفت: "نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت. ... 💕 @shahiidsho💕 مطالب متفاوت راجع به شهدا را اینجا بخوانید 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶 خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم.🙁 دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد.😜 آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮 دوست داشت بی‌سیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪 مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است.😰😱 می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد.😍 چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» همه اهل خانه مجید را صدا می‌کنند.😇 پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند.😔 خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود.😎 مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام.☺️ گفت: برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم.😐 با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫 از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎 مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم.☹️ مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم.😔 من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌 آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱 دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت.😱😥 مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد و برمےگشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀 ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبا
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۳ داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند.😄 حتی حالا بعد از شهادتش، اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره دورهم شیرین‌کاری‌های مجید را مرور کنند.☺️ عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید: «نبودن مجید خیلی سخت است😔؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یک دل سیر می‌خندیم.😊 مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند. 😄همه یک دل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد.😂 مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌کرد.😢 این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد.😚 یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید.😉همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد حالا که نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.»😔☺️ داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یک‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یک‌باره رها کرد و رفت.😍 از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.😌 ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها کرد و رفت.»😇 ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۴ مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌ک
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۵ مجید از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود. او تصمیمش را گرفته بود؛ اماروحیه شوخ او حتی رفتنش را به شوخی گرفته است. حتی با شهید شدنش هم انگار سر شوخی دارد.😇 مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی ‌فهمیدیم گردان امام علی رفته برای اعزام، ما هم رفتیم آنجا و گفتیم راضی نیستیم و مجید را نبرید.😐 آنها هم برای مجید بهانه آوردند که چون نداری، هستی و داری تو را نمےبریم 😠و بیرونش می‌کنند.😟 بعد از آن به گردان دیگری رفت که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرف‌ها را زدیم و آنها باز هم مجید را بیرون انداختند😏 تا اینکه مجید رفت اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.😨 راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی می‌بست که می‌خواهد به برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم.😐 مادرم به شوخی می‌گفت: "مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا"😱 ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم، نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است.😜☺️ روزهای آخر که فهمیدیم تصمیمش جدی است، مادرم بیمارستان بستری شد.😱 هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم»😁😂 وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود.😐😔 ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۵ مجید از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود. او تصمیمش را گرفت
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۶ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه.😐 مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند.😒 بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. وقتی رفت دیدیم زیر عکس ها برای دوستاش نوشته: "درسته به مامان و بابام الکی گفتم اما اینجوری دیگه حسرت نمےخورن منو از زیر قرآن رد نکردند.😌» پدر با لبخندی ادامه مےدهد: "مجید یک تکیه کلام داشت، مےگفت: !😅 وقتی دید مادرش راضی نمےشود عکس بگیرد گفت: "بیاین عکس بگیرین! منو!!!"😌 پدر مجید می‌گوید: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند! باورمان شده بود.😒 یک روز سند مغازه را به مجید دادم و گفتم: " این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم.☺️ تو را به خدا به خاطر پول نرو.😐 مجید خیلی عصبانی شد، پایش را به زمین ‌کوبید و با فریاد گفت: "به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من باز هم می‌روم."😠 من خیلی به هم‌ ریختم.»😔 ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۶ عطیه خواهر مجید مےگوید: چند روز مانده به رفتن، لباس
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۷ مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر، فقط مےگفت نمی‌رود؛😔 اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد.😰 حتی می‌ترسید لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم ناغافل برود.😕 مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود، فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود.😰 پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود.😶☺️ من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است.😔 همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌دل کَند؟😍 یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.»😔 مجید بی‌هوا رفت در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی کرد.🙂👋 سرش را پایین گرفته بود و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش پنهان میکرد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود.👋 مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود.🏃☺️ ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید👆 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۸ پای مجید به سوریه که رسید بی‌قراری‌های مادر آغاز ‌ش
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۹ مادر مےگوید: "اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳 این مجید که صبح ها تا ساعت ۱۰ خواب بود حالا به خاطر اینکه در تمرین ها از داوطلب ها عقب نیفتد و نکند او را نبرند ساعت ۵ صبح بیدار مےشد مےرفت مےدوید"🏃 پدر با لبخندی مےگوید: "یک روز آمد و گفت: ”آقا افضل!“ گفتم بله؟ گفت: ”قلیونو ترک کردم“😇 گفتم: ”مجید! به خدا اگه تو قلیونو ترک کرده باشی من قربونی مےدم“!😍😘 فرمانده هم خاطرات جالبی دارد از این پسر: "داشتم تو سپاه اسلامشهر برای نیروهای داوطلب صحبت مےکردم، مجید هم وسط صحبت من نمک مےریخت و لفظ مےاومد😜 یک تیکه انداخت وسط صحبت من! منم دو تا گذاشتم روی اونو جوابشو دادم😅 و بچه ها خندیدند!😂😂 مجید هم برای اینکه کم نیاره یک تیکه انداخت😶 منم جوابشو مےدادم یکی من گفتم یکی اون و بچه ها مےخندیدند😁😂😂😂 آخر مجید به خاطر بزرگتر بودن من و اینکه فرمانده اش بودم حیا کرد وگرنه کم نمےآورد😉 منم کم نمےآوردم ولی مجید دیگه چیزی نگفت... گفتم: "ببین! هر قدر تیکه بندازی از سوریه خبری نیست!😝 من تو رو سوریه ببر نیستم"!!😜 بعد آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت: "لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔 ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۹ مادر مےگوید: "اصلا باورم نمےشد این مجید همان مجیده؟😳
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱۰ مجید آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت: "لامصّب! منو نگه دار! من اراذل و اوباش بودم"...😔 منم با اینکه قلبا مجید رو دوست داشتم اما مےخواستم کم نیارم گفتم: "از نظر من هنوزم اراذل و اوباشی"!😒 گفت: "تو رو به (س) منو ببر"!😔 اینو که گفت انگار منو برق گرفت!!!😨💥😧 گفتم: "مجید! دفه آخرته قسم پهلوی شکسته دادیاااا"!!!😡😠 گفت: "عه! نقطه ضعفتو پیدا کردم"!!!😏 چند قدم عقب عقب رفت که دَمِ دستم نباشه و گفت: "واگذارت مےکنم به حضرت زهرا (س)! به پهلوی شکسته حضرت زهرا اگه منو نبری"!!!😰😨😐 گفتم: "مجید!!! برو"😡😡😡😡 رفت اما منو عجیب به هم ریخت😔😔.... مجید به مادر بارها از شهادتش می‌گفت یک بار به من گفت: " من شهید مےشوم و شما نمےگذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، اگر من شهید شدم و پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک بسپارید😇 و مادر هیچ وقت در باورش هم نمی‌گنجید که این حرف‌ها یک روز به دست واقعیت‌هابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرف‌ها را می‌زد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به خانواده می‌گفت "بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید"😝😝 آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتند.😔 همیشه هر وقت زنگ در خانه را می‌زد می‌گفت: "اون پسر خوشکله کیه‌،😌 داره نیسان آبی‌، به همه بدهکاره،😅 اون اومده"‌....😉 و مادرم وقتی صدایش را می‌شنید انگار زندگی‌اش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش می‌رفت.😃 ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۰ مجید آمد و خالکوبےاش را نشان داد و گفت: "لامصّب! منو نگ
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱۱ روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او می‌گوید: "مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها می‌شود".😒 مجید می‌گوید: "نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشته‌ام و باید حتما بروم."😐 پدرم هم گفته: "مجید جان می‌خواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزه‌ات برگشتی برایت به خواستگاری بروم". به خانه من هم آمد و با من هم خداحافظی کرد.😔 گفتم: "مجید نرو"،😒 گفت: "اینقدر توی تصمیم من نیاورید😔، من تصمیم خودم را گرفته‌ام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛😏 و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد".😔 مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد.😇 یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌: "من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم.😅 و به مادرم گفت: ”یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم.“😅😢 نقل از همرزم شهید مجید قربانخانی: ما در شهری در نزدیکی حلب مستقر بودیم و آقا مجید با گروه دوم چند روز بعد از ما آمدند. شب که خواستم بخوابم دیدم مجید خوابیده سر جای من!!😒 صداش زدم گفتم: "اخوی! جای من خوابیدی"!! گفت: "برو یه جای دیگه بخواب"!😏 گفتم: "اینه؟"😠 گفت: "اینه"!!😌😐 ساعت ۳ونیم، ۴ نصف شب، پست من تموم شده بود؛ اومدم توی اتاق، دیدم مجید کسی نیست، فقط مجید خوابه😏 منم ۷ـ۸ تا تیر مشقی داشتم، گذاشتم تو خشاب و روی رگبار، توی اتاق خالی کردم!!!😜 یه دفه مجید از خواب پرید و گفت: +"چکار داری مےکنی"؟؟😰😨 گفتم: _"دارم اسلحمو چک مےکنم ببینم سالمه"؟😏😝 +"اینجا"؟؟😡 _"عشقم مےکشه! اسلحه خودمه"😌 〰〰〰〰〰 ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۱ روز آخر قبل از اینکه برود، به مغازه پدر برای خداحافظی
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱۲ فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬 منم همه چوب هایی که آماده کرده بودند برای گرم شدن را آتش زدم🔥تا مجید مجبور بشه خودش چوب بیاره بشکنه! حالش جا بیاد!😏 نوبت پست مجید که شد، دیدیم چوب های بزرگ رو گذاشته به دیوار اتاق ما و با یه آهن⛏داره مےشکنه!😑 گفتم: "مرد حسابی! اینجا چرا"؟😫😩 +"عشقم کشیده اینجا"😜 〰〰〰 مداح های مختلفی همراه ما بودند ، یک شب که مداحی داشتیم منم شروع کردم به مداحی و مجید با صدای من حالش تغییر کرد😇 بعد از هیئت به من گفت: "بیا برام بخون"!☺️ _"من برات نمےخونم!"😐 +"عه! چرا؟؟"😳 _"چون خوشم نمیاد ازت😒، نمےخونم برات" شب عملیات با مجید و چند تا بچه ها نشسته بودیم دور آتیش🔥 و با هم دَم گرفتیم، همینطور که به صورت بچه ها نگاه مےکردم، نگاهم افتاد به صورت مجید... به خودم گفتم: "کار بچه حزب اللهی ها به کجا رسیده که تو اومدی اینجا؟!!😕 وااسفا! بر ما که اینقدر نیومدیم که تو بیایی"...😔😔 بےاراده شروع کردم به مداحی کردن... وسط مجلس، مجید بلند شد رفت😑 تو دلم گفتم: "بشر! تو بشی... من به اعتقاداتم شک مےکنم!😒 تو ادب مجلس سیدالشهدا رو نگه نداشتی پا شدی رفتی..."😠 بعد از مداحی رفتم سراغش، دیدم پشت ۴ تا دیوار اون طرف تر نشسته داره گریه مےکنه...😭 ... 💕 @aah3noghte💕 📛 مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۲ فردا شب بعد از پست من، مجید پست داشت.😬 منم همه چوب ها
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱۳ اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید.... راوی: همرزم شهید تو معرکه خانطومان، صدا زدند مجید هم تیر خورد😳 سمت چپ من، ۵۰ ـ۶۰ متر اون طرف تر بود... با هر زحمتی بود خودمو رسوندم بالای سرش😥 نزدیکش که شدم دیدم یه صدای ضعیفی داره ازش میاد😔 رفتم بالای سرش و گفتم "من اومدم"!😔 اونجا برای اولین بار بهش گفتم: 😭 حال مجید اصلا تعریفی و موندنی نبود! من نتونستم تحمل کنم...😞 بغلش کردمو گفتم: "داداش منو حلال کن! منو ببخش!😭 من راجع بهت بد فکر مےکردم"!!😔 نتونستم مجید رو تو اون احوال ببینم، چند تا غلت زدمو رفتم یه طرفی به گریه کردن😭 به حاج قاسم گفتم: "هنوز جون داره"؟😔 گفت: "آره"😔 +"بهش بگو مےخوام برات بخونم"😭 _"داره سر تکون میده" شروع کردم به خوندن "پناه حرم! کجا داری میری برادرم؟! بدرقه راه تو، دیدهء ترَم! آهسته تر برو داداش، ببین چه مضطرم"😭😭 اون روز (عملیات خانطومان) یه روزی بود که آسمونم داشت به حال ما گریه مےکرد... داشت بارون میومد😭 شب عملیات بشه بگم ! .... ... 💕 @aah3noghte💕 📛 مطالب ناب شهدایی را اینجا بخوانید
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۳ اگر دلتان شکست، خادم کانال را هم دعا کنید.... راوی: همر
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 ۱۴ راوی: حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوان25 ساله‌ای بود که در یافت‌آباد قهوه‌خانه داشت. اهالی محل او را با خالکوبی بزرگ روی یکی از دستانش و مرام و لوطی‌گری‌اش می‌شناختند. به او می‌گفتم داش مجید. مثل مجید سوزوکی فیلم «اخراجی‌ها» بود. جلو خانه‌‌ام می‌‌آمد و هر جایی که بودم پیدایم می‌کرد تا او را با خودم به سوریه ببرم. یکبار دعوت‌مان کرد به قهوه‌خانه و به املت مهمان‌مان کرد. مدام شوخی می‌کرد و نمک می‌ریخت و می‌گفت: "من نه بسیجی بودم و نه بچه مسجدی، اما تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم که من را به سوریه ببر"!🤗🙏 تا اینکه گفتم: "اگر مادرت رضایت بدهد اجازه می‌دهم".☝️ یک روز خانمی به اسم مادر مجید زنگ زد و با او صحبت کردم. فردای آن روز به مجید گفتم: "من فهمیدم که او مادرت نبود😌 اما به یک شرط اجازه می‌دهم که بیایی و آن این است که در خط دشمن نباشی".☝️ در یکی از عملیات‌ها وسط دشتی در خانطومان بودیم. تیراندازی شدید بود. خشاب تمام کردم و فریادزنان برگشتم تا خشاب بگیرم که دیدم مهدی حیدری، محمد آژند و مجید قربانخانی روی زمین افتاده‌اند. مجید دمر روی زمین افتاده بود. رفتم پیشش و سرش را بغلم گرفتم و بوسیدم. می‌دانستم شهید می‌شود اما گفتم یه املت مهمون تو. برمی‌گردونمت عقب. دیدم 4 گلوله به پهلویش خورده است. بغض داشتم اما گریه نکردم. شرایط دوباره متشنج شد. مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. جنازه‌ها همگی ماندند.» ... 💕 @aah3noghte💕 مطالب متفاوت در مورد شهدا را این جا بخوانید 📛
شهید شو 🌷
🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۴ راوی: حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوا
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱۵ مجید شهید شد بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. او در کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابید؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟😔 «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم.😔 این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم.... ... 💕 @aah3noghte💕 📛
شهید شو 🌷
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۵ مجید شهید شد بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خان
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 ۱۶ یکی از دخترهایم در گوشیِ همسرش📱 خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌کردم. هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌کنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است که نیامده است.😔 «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرکار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان ‌جایی که مجید در عکس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است.» از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. من فقط یک‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم: مجید جانم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» راوی: مادر ... 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 به مکه رفته بودم، کفشهایم گم شده بود😅 رفتم که کفش بخرم یکباره دیدم یک نفر دارد از دور می آید، حرکاتش برایم آشنا بود، نزدیک که شدم دیدم دارد می خندد😊 آنجا بود که شهید برونسى را شناختم اتفاقاً او هم کفشهایش را گم کرده بود کفش خریدیم و بعد به مسجدالحرام رفتیم تا وارد مسجد الحرام شدیم به شوخى گفت: "السلام علیک یا خدا"😍 و بعد شروع کرد به خندیدن، وسایلى را که همراه داشت درآورد و یکى یکى نشانم داد و گفت "این کفن براى پدرم است،این براى فلانى" گفتم: پس کفن خودت کو؟ با لبخند نگاهى به من کرد و گفت: "مگر من میخواهم به مرگ طبیعى بمیرم که براى خودم کفن بخرم. این لباس باید کفن من بشود." #شهیدعبدالحسین‌_برونسی‌ #سالروزآسمانےشدن #آھ... منبع:كنگره سرداران و 32000 شهيد استانهاي خراسان 💕 @aah3noghte💕 #ڪپےبراےغیراعضاءکانال📛
💔 #سبڪ_زندگے_شھدا #مجاهدت_خستگےناپذیر آقاجواد یک مجاهد به تمام معنا بودند و در راه خدا خیلی بےخوابی مےکشیدند اکثر اوقات، در حال تلاش و تکاپو بودند و همیشه چشمانش از شدت بےخوابی، قرمز بود گاهی پیش مےآمد که از شدت بےخوابی همانطور نشسته ، خوابش مےبُرد.... روایتی از همسر معزز #شهیدجوادمحمدی #آھ... 💕 @aah3noghte💕 #ڪپےبراےغیراعضاءکانال 📛