ارسالی بانو آذر نوبهاری 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 آشپزخانه برای بچه کوچکی به اندازه من جای خطرناکیست. این را مادرم گفته. مخصوصاً وقتی خانم جان سر چراغ کّله پاچه کز می دهد و من با وحشت به چشم های گوسفند بی نوا نگاه می کنم. آشپزخانه هر روز یک بویی می دهد.اینجا همه چیز بلندتر از قد من است، حتی در یخچال که خوشمزگی های زیادی را توی دلش قایم می کنند. عصر تابستان است و مادر خوابیده. خانم جان هم هی پشت هم نماز می خواند. من بیدارم .منتظر آن یخمک های شیرین و قرمزی هستم که مادر با شربت آلبالو و چوب بستنی توی لیوان پلاستیکی برایم درست کرده. گفته باید چندساعت صبر کنم. اما من نمی توانم! می خواهم ببینم چه شکلی شده اند. قابلمه را می گذارم زیر پایم . فایده ندارد . بازهم دستم به در فریزر نمی رسد.آشپزخانه ساکت است .اما صدای جیک جیک جوجه های همسایه می آید.فکر کنم بازهم پیشوخیز برداشته پشت مرغدانی . الان است که زری خانم دوباره شلنگ آب را رویش بگیرد. پیشو گربه بدجنسی است. یکبار که داشتم نازش می کردم دستم را چنگ زد. کاش حسابی خیس شود. خانم جان هم یخمک دوست دارد. گاهی وقت ها برایم قصه می گوید.همیشه بوی گلاب و صابون می دهد. چایش را داغ داغ می خورد و با آن چندتا دندانش قرچ و قروچِ قندهارا در می آورد. به من می گوید: خانومچه! همیشه خدا سراغ عینکش را از من می گیرد. یک بار که توی حمام مرا شُست، با یک خمیری دست و پایم را رنگی کرد. از آن چیزها روی سر خودش هم گذاشت.موهای سفیدش، قهوه ای شد. بعد او موهای مرا شانه کرد و من موهای اورا . موهایش نرم بود و نازک. برخلاف دستانش که زبرند و پراز چروک. همیشه هم در حال کارند.بیشتر وقت ها بافتنی می بافد حتی وقتی هوا خیلی گرم است ‌. مثل امروز که من همچنان منتظرم. نشسته ام جلوی پنکه و دارم رو به پره های چرخانش آ آ آ می کنم و مادرم حصیر پشت در ایوان را آب زده. صدای غرش پیشو هم می آید. بالاخره یخمک ها از راه می رسند و دستم دور لیوان یخ زده حلقه می شود. هوووم! آخ که چه بویی دارد حصیر خیس خورده! چه رنگی دارد یخمک آلبالو. دور دهانم را می لیسم .بذار زری خانم هر چقدر دلش می خواهد پیشو را خیس کند. فعلاً اینجا خوشمزه ترین جای جهان است . @shahrzade_dastan