eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
59 ویدیو
232 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
عدول حسین هادوی نیا 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 "عدول" شب سومی بود که غول ترسناک پیدایش نمی‌شد.‌ درست زمانی که بهش عادت کرده بودم‌. انسانها اگر با تنهایی خو نگیرند گاهی محتاج یک موجود ترسناک و وحشت انگیز هم می‌شوند... مثل هر شب بیدار بودم و به پنجره اتاقم زل زده بودم. بار اولی که دیدمش قلبم داشت از جا کنده می‌شد. موهای سرش چسبیده به ريشش بودند و با موهای روی سینه‌اش گره خورده بودند. یک غول پشمالوی بزرگ‌ با چشمان سبز و انگشت‌های کشیده که به راحتی می‌توانست با دو انگشت گلویم را پاره کند. اما سرش را از توی پنجره داخل آورده بود و مات نگاهم می‌کرد. چهره واقعا ترسناکی داشت اما سعی نمیکرد بترساندم. بار اول که میدیدیش زهله‌ترک می‌شدی اما کم‌کم ازش خوشت می‌آمد. تاکید میکنم‌که وجود این غولِ ترسناک برای من، با تمام خطراتی که می‌توانست برایم بدنبال داشته باشد، چیزی جز یک خوشبختی و موهبت بحساب نمی‌آمد. امشب هم روی تخت دوتا بالش گذاشته بودم، تصمیم داشتم اول صبح هم به قهوه دعوتش کنم. راستی چرا تا این اندازه بهش حس نیاز داشتم؟ آیا پیوندی بین من و این موجودِ شومِ وهم انگیز وجود داشت؟ چرا از او نمی‌ترسیدم؟ پیشانی‌اش پرچین و چروک بود ولی کله سرش، مثل سنگ روی مزار پدربزرگ، صاف و سیاه و سیقلی بود.. شب سوم بود که با تمام وجودم انتظارش را می‌کشیدم‌. دلم برایش تنگ شده بود. توی تاریکی نشسته بودم و تنهایی از درو دیوار اتاق روی صورتم چکه می‌کرد و سالها می‌شد که تلگرامی دریافت نکرده بودم.. ساعت نزدیک ۵ بود و هوا به روشنی می‌رفت. وقتی از آمدنش ناامید می‌شدم چشمانم را می‌بستم و به شمردن روزهایی که توی این اتاق حبس شده بودم مشغول می‌شدم. ساعت روی ۶ مکثی کرد و صدای شیرینگِ کلیدهایی به گوش می رسید و هر لحظه صدا نزدیک تر می‌شد. بعد صدای از توی ریچه‌ای که از بالا رفتن یک طلق فلزی بلند شده بود، توی گوشم می‌پیچید: هی پسر؛ اگه میخوای بری دیدن مادرت حاضر شو... شنیده بودم مادر به جاده خیره می‌شود. مادر چشم براه می‌ماند تا پیدا بشوم، مادر چند سال هست که به جاده خیره شده بود تا پیدا بشوم. حالا سه شب بود که هر شب انتظارم را می‌کشید تا به سراغش بروم. درست مثل من که انتظار غول را می‌کشیدم که بعد از این سه شب باز هم به سراغم بیاید... @shahrzade_dastan
نوشته زهرا سادات گوهری
این چند ماهه ، همه از هیولایی حرف میزدند که سراغ خانه های کوچک میرفت . سراغ کلبه های چوبی ، مهمان خانه ها، اتاقک های نگهبان ها و سرایدار ها . ولی اگر یک دفعه این هیولا به سراغ یک عمارت میرفت چه می شد؟! نگاهی به عمارتی انداختم که دست کمی از قصر نداشت . عمارت ، حالت مستطیل داشت و پنجره های بی شمار آن را احاطه کرده بودند. دور تا دورش با درختان سبز سیب و هلو و ... احاطه شده بود . و در عین حال این عمارت یک باغ به خصوص هم داشت . عمارت در ابتدا نرده ها و پله های مرمری داشت که به ایوان خانه با کف مرمری اش منتهی می شد. من خیلی بزرگ بودم. قدم پنج متر و شاید بیشتر بود . فکر می کنم وزن زیادی هم داشتم، لباس عجیب غریبی هم پوشیده بودم که متعلق به قرون وسطا بود. و غیر آن،خصوصیاتی داشتم که انسان ها را به ترس و وحشتی بی اندازه می انداخت .چشمانی بدون مردمک و قرنیه ،دندان های بزرگ و تیز همچون دندان شیر،دور تا دور سرم را هم یک هاله پشم پوشانده بود . و دستانم ، دستانم از سلاح های جدید آن روز ها، حتی از گیوتین هم قوی تر بود!من انگشتان تیز و برنده ای داشتم که گلوی قربانیان را با آن می بریدم .جالب بود که با این اوضاع و خصوصیات من، انسان های احمق دور و برم، خدمتکارهای بدبخت صاحب عمارت ، متوجه من نمی شدند . نور آفتاب مرا از آنها پنهان می کرد . همانطور به جلو خیز برداشتم . همه ی خدمتکاران می خواستند حیاط عمارت را برای مهمانی و ضیافت آن شب آماده کنند، ضیافتی که صاحب آن عمارت ،یک ارباب بزرگ ، لرد نیکلاوس میسون، برای پنجاهمین سالگرد تاسیس شرکت بزرگش ، شرکت میسون ، شرکتی که هر تاجری اسم آن را شنیده بود، میخواست افتتاح بکند . اما هیچکس خبر نداشت قرار است آن شب لرد نیکلاوس میسون کشته شود . و یک زخم زیبا هم بر روی گلویش بماند . راهم را به طرف عمارت کج کردم .به سوی سومین پنجره ی سمت راست عمارت، که نرده های مرمری آن را احاطه کرده بودند. دستم را به نرده ها گرفتم و جستی زدم و روی آن ایوان قرار گرفتم .بعد هم به سوی پنجره رفتم .پنجره هایی که با پرده های سبز رنگ مخملی تزئین شده بودند .پنجره نرده های چوبی داشت. به نرده ها دست نزدم، فقط به سوی پنجره رفتم و اتاق را دید زدم . اتاق یک تخت بزرگ داشت که دو بالشت بر روی آن قرار گرفته بود .میز چوبی ای کنار تخت بود که روی آن یک چراغ خواب‌ بسیار مجلل قرار داشت و شمع های زیادی روی میر قرار گرفته بودند. دور تا دور اتاق را نگاه کردم .فضای بزرگی داشت . لبخندی زدم .عاشق آدم هایی بودم که مغرور بودند و فکر می کردند از همه سرتر هستند،همانند لرد میسون ، زیرا من می توانستم در یک دقیقه این لرد میسون را تبدیل به یک لقمه ی چرب و چیل کنم، و شاید هم به او لطف می کردم و تنها یک زخم کوچک روی گردنش به جا می گذاشتم و در عرض یک ثانیه این غرور انسانی اش له می شد. دستم را به نرده های چوبی گرفتم و منتظر ماندم که لرد میسون وارد اتاق شود . زهرا سادات گوهری @shahrzade_dastan
ارسالی بانو آذر نوبهاری 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 آشپزخانه برای بچه کوچکی به اندازه من جای خطرناکیست. این را مادرم گفته. مخصوصاً وقتی خانم جان سر چراغ کّله پاچه کز می دهد و من با وحشت به چشم های گوسفند بی نوا نگاه می کنم. آشپزخانه هر روز یک بویی می دهد.اینجا همه چیز بلندتر از قد من است، حتی در یخچال که خوشمزگی های زیادی را توی دلش قایم می کنند. عصر تابستان است و مادر خوابیده. خانم جان هم هی پشت هم نماز می خواند. من بیدارم .منتظر آن یخمک های شیرین و قرمزی هستم که مادر با شربت آلبالو و چوب بستنی توی لیوان پلاستیکی برایم درست کرده. گفته باید چندساعت صبر کنم. اما من نمی توانم! می خواهم ببینم چه شکلی شده اند. قابلمه را می گذارم زیر پایم . فایده ندارد . بازهم دستم به در فریزر نمی رسد.آشپزخانه ساکت است .اما صدای جیک جیک جوجه های همسایه می آید.فکر کنم بازهم پیشوخیز برداشته پشت مرغدانی . الان است که زری خانم دوباره شلنگ آب را رویش بگیرد. پیشو گربه بدجنسی است. یکبار که داشتم نازش می کردم دستم را چنگ زد. کاش حسابی خیس شود. خانم جان هم یخمک دوست دارد. گاهی وقت ها برایم قصه می گوید.همیشه بوی گلاب و صابون می دهد. چایش را داغ داغ می خورد و با آن چندتا دندانش قرچ و قروچِ قندهارا در می آورد. به من می گوید: خانومچه! همیشه خدا سراغ عینکش را از من می گیرد. یک بار که توی حمام مرا شُست، با یک خمیری دست و پایم را رنگی کرد. از آن چیزها روی سر خودش هم گذاشت.موهای سفیدش، قهوه ای شد. بعد او موهای مرا شانه کرد و من موهای اورا . موهایش نرم بود و نازک. برخلاف دستانش که زبرند و پراز چروک. همیشه هم در حال کارند.بیشتر وقت ها بافتنی می بافد حتی وقتی هوا خیلی گرم است ‌. مثل امروز که من همچنان منتظرم. نشسته ام جلوی پنکه و دارم رو به پره های چرخانش آ آ آ می کنم و مادرم حصیر پشت در ایوان را آب زده. صدای غرش پیشو هم می آید. بالاخره یخمک ها از راه می رسند و دستم دور لیوان یخ زده حلقه می شود. هوووم! آخ که چه بویی دارد حصیر خیس خورده! چه رنگی دارد یخمک آلبالو. دور دهانم را می لیسم .بذار زری خانم هر چقدر دلش می خواهد پیشو را خیس کند. فعلاً اینجا خوشمزه ترین جای جهان است . @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
به اولین تصویری که از کودکی خودتان به ذهنتان میرسد فکر کنید و صحنه آن را برای من با استفاده از حواس
زینب قلی زاده 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 لای شبدر ها غلت میزنم، بوی گلهای شبدر تا ته مغزم محکم تو میکشم. جوجه گنجشکی کمی آنطرف تر خودش را مثلا قایم کرده، خیز بر میدارم وبین دستهایم محکم فشارش میدهم، جیک جیکش به هوا بلند می شودپرهای قهوه ایش نرم است دور دهانش هنوز زرد است زور میزند خودش را رها کند اما من سفت گرفتمش، به سمت ننه که گوشه ی حیاط کنار تشت روحی پر از کف نشسته وچنگ میزند به لباسها می دوم._«ننه، ننه... نیگا کن چوجی گرفتم...» ننه سرش را بلند میکند لبخند میزند «خفه اش نکنی!»، دوتا گیس بافته ی سیاهش از زیر روسری سفیدش بیرون افتاده، موهای من وزز وقهوه ای روشن است، به سختی شانه میشوند، برای همین همیشه کوتاهشان میکنند. شبدرهای زیر پایم نم دار و خیس است، نزدیک ننه که میرسم انگار دستی بلندم می کند وپرت میشوم وسط تشت، دهانم پر از آب وکف می شود، مزه ی شور و لزجی روی زبانم می دود. دستهایم باز شده وچوجی فرار کرده است. ننه یا علی گویان بلندم می کند با گریه میگویم«چوجی فرار کرد» همان طور که گریه میکنم بغلم می کند، چقدر آغوشش گرم است، چه بوی خوبی می دهد. @shahrzade_dastan
دوستان سلام. امروز برای تمرین عکسی از عبور موشک‌های ایران از فراز شهر غزه رو در نظر گرفتیم که عکاس اهل غزه ثبت کرده است. برای این تصویر سه توصیف متفاوت بنویسید. دوستان توجه کنید هدف نوشتن داستان نیست و نوشتن جمله توصیفی هدف چالش امروز می‌باشد‌. @Faran239 @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
#چالش_جمعه دوستان سلام. امروز برای تمرین عکسی از عبور موشک‌های ایران از فراز شهر غزه رو در نظر گرفت
سلام و درود به عزیزان. اثار ارسالی برای چالش روز جمعه فقط دو اثر بود که خانم زهرا منصوری و خانم مدرس پور زحمتش را کشیده بودند. هدف از چالش نوشتن تنها سه جمله برای تصویر بود‌ که این عزیزان برای آن داستان زیبایی در ارتباط با تصویر نوشته بودند. ممنونم از دو دوست بزرگوار. توصیف باعث جذاب شدن داستان میشود. برای صحنه‌پردازی و توصیف در داستان‌نویسی بهتر است مکان داستان را به سمت و سویی ببریم که منجربه شناخت شخصیت اصلی شود. نه زیاد طولانی که برای خواننده کسل‌کننده باشد و نه بیش از حد کوتاه که خواننده فرصت درک مکان و زمان را پیدا نکند و این سوال برایش بدون جواب بماند که محل وقوع داستان کجاست. دقیقا مثل نمک غذا که باید به اندازه باشد. استفاده هوشمندانه از صحنه و کاربرد درست توصیف، بر حس حقیقی بودن داستان می‌افزاید و این انتخاب درست مکانِ وقوع داستان، به قابل قبول بودن سیر حوادث و اتفاقات کمک می‌کند. این داستان‌ها می‌توانند تخیلی، فانتزی و یا واقعی باشند چون در هر صورت یک داستان خوب و گیرا نیاز به بسترسازی مناسب دارند. پس از این به بعد سعی کنید از توصیفات متفاوت و زیبا برای تصویرسازی استفاده کنید. ✅توصیف زیبا: با ولع خیره شده ام به صفحه تلویزیون به صدها موشک  که مانند ستاره هایی از نور وامید قلب سیاه اسراییل را از پشت مرزهای ایران نشانه گرفته است.( خانم مدرس پور) ✅توصیف زیبا: ناگهان اشیایی را دیدکه از کنارش می گذشتند وبا فریادی مهیب در زمین لاشخورها فرود می آمدند. ( خانم منصوری) ❌کفایت برای ارسال اثر برای چالش جمعه @shahrzade_dastan
غم شهادت سید حسن جان شب رابه لبش آورده بود. پیراهن مشکی برتنش سنگینی می‌کرد. راه نفسش را بسته بود. دست به گریبان برد وجامه درید. چشم هایش بارید. اشک بر مظلومیت زنان و کودکان بی‌دفاع غزه و لبنان موشک شدند. تلالو این قطرها بر سینه ی شب همچون ستاره‌ها چشم بی فروغ دنیا را روشن کردند. سیاهی هاوپلیدی ها بدانند اگر چشمی رابگریانندستاره های آسمان بسیارمیشودواین بارمثل سیلی برسرشان اوارمیشود. ✍مرضیه سادات حسینی اشک بر مظلومیت زنان و کودکان بی‌دفاع غزه و لبنان موشک شدند. تلالو این قطرها بر سینه ی شب همچون ستاره‌ها چشم بی فروغ دنیا را روشن کردند.( توصیف زیبا) @shahrzade_dastan
توصیف در داستان 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یکی از عنصرهای داستان نویسی استفاده از توصیف است. ما قرار است تصویری که در ذهن داریم را برای خواننده تعریف کنیم. پس به توصیف اجزای آن تصویر نیاز داریم تا او هم همان چیزهایی را ببیند که ما میبینیم اولین چیزی که در مورد توصیف میخواهم بگویم اهمیت مشاهده گری است اینکه بتوانی خوب ببینی و به خاطر بسپاری. برای این کار لازم نیست یک حافظه قوی داشته باشی. فقط کافی است قدری بیشتر دقت کنی. یک تمرین خوب برای تقویت مشاهده،گری جزئی نگاری است. در این تمرین قرار است هرچیزی که میبینیم را دقیق توصیف کنیم. همین حالا یک نگاهی به اطرافت بینداز به اتاقی که در آن نشسته ای کتابی که در دست ،داری افراد خانواده ات صداهایی که به گوشت میرسد. هر چیزی سعی کن با استفاده از حواس پنجگانه ات از آنها بنویسی. برای اینکه قدری دقیقتر کار کنیم میتوانی توجهت را فقط روی یک مورد حفظ کنی برای مثال یکی از اعضای خانواده را درنظر بگیر. حالا در موردش بنویس چه شکل و شمایلی دارد؟ چه لباسی پوشیده؟ در این لباس چه طور به نظر میرسد؟ حالت چهرهاش چگونه است؟ مشغول چه کاری است؟ یا از پنجره به بیرون نگاه کن حالا هرچیزی که میبینی را با جزئیات ..بنویس چه میبینی؟ از پنجره و قابش بنویس چه جنسی دارد؟ شیشه تمیز است یا لک افتاده؟ آن بیرون چه خبر است؟ محوطه حیاط است یا خیابان؟ چه چیزی آن پایین جا خوش کرده؟ هر جنبدهای که به چشمت خورد را توصیف کنید. سعی کن به دقیقترین شکل ممکن توصیف کنی به شکلی که هرکسی متن را خواند بتواند همان صحنه را مجسم کند. این تمرین کمک میکند که ما در بیان کردن آن چیزی که می بینیم ماهرتر .بشویم پس ساده از کنار جزئیات رد نشو. فکر کن برای خودت یک پا شرلوک هلمز هستی.‌ البته باید حواسمان جمع باشد که یک وقتی زیادی از توصیف در داستان استفاده نکنیم. گاهی نیاز نیست هرچیزی که در صحنه داستان وجود دارد را توصیف کنیم. فرض کن صحنه ما در آشپزخانه رخ میدهد خواننده متوجه میشود که آنجا احتمالاً‌ اجاق گاز ،یخچال سینک و آبگیر وجود دارد. پس لازم نیست تمام جزئیات را در داستان ذکر کنیم. فقط آن چیزی را توصیف میکنیم که قرار است یک کاربردی در داستانمان داشته باشد. علاوه بر این خوب است بتوانیم توصیف هایمان را قدری با افکار و احساسات یا کارهای شخصیتهای داستان گره بزنیم و به قول چخوف» به جای گفتن شرح ماجرا آن را نشان بدهیم. مثال 1: «نگاهی به سپیده انداختم روی مبل نشسته بود. موهای فر و بلندش شانههایش را پوشانده بود. بی توجه به سروصدای اطراف چشمان درشتش را دوخته بود به کتاب و ناخنش را میجوید. مثال ۲ یک قدم نزدیکتر شد انگشتهایش دور بندهای کوله پشتی اش گره شده بود و موهایش زیر تابش نور آفتاب روشنتر به نظر میرسید. درست مثل چشم هایش صدای ماشینهایی که از خیابان اصلی رد میشدند، سکوت این کوچه را به هم میریخت.» با این کار همزمان ،صحنه ،شخصیت عمل و افکار را با هم ترکیب و توصیف میکنیم که باعث میشود داستانمان خواندنی تر بشود. توصیه میکنم تمرین جزئی نگاری را جدی بگیری. وقتی هم که به یک توصیف خوب در یک داستان میرسی، آن را بردار و از رویش بنویس. بعد هم سعی کن چیزی شبیه به آن بنویسی این تمرین و تقلید قلمت را قوی تر میکند. 📚داستان نویسی خلاق ✍ زهرا بیت سیاح @shahrzade_dastan
سلام دوستان آدینه بخیر. برای تصویر بالا تنها یک جمله کنشی و یا توصیفی داستانی بنویسید. @Faran239 عکاس: سید هانی هاشمی @shahrzade_dastan
☘☘☘دوستان آموزش‌های مورد نیاز و مورد علاقه خود را از کانال با هشتک دنبال کنید. و.... @shahrzade_dastan