eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسالی خانم زهرا زرگران 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 خودم را تصور می کنم.در اولین خانه ای که خریدیم.خانه ای کوچک ولی دوست داشتنی. با آجرهایی که نامرتب روی هم چیده شده بود. از خانه ی همسایه همیشه بوی سیر داغ می آمد و جلوی خانه جوی ابی که بخاطر لایروبی نشدن بوی لجنش آزار دهنده بود. لطف این خانه نزدیکی به مسجد بود. صدای اذان درسه وقت شنیده می‌شد. توفیق نماز اول وقت آن برهمه ی نقص های خانه می ارزید. همسایه آب لوله کشی نداشت. همیشه در خانه ی ما بوی سبزیهایی که برای شستن می آورد می‌پیچید. بعضی شبها مادر کیک محلی را بر روی چراغ سه فتیله می گذاشت تاصبح بوی وانیل در فضای خانه هوش ازما می برد. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
به اولین تصویری که از کودکی خودتان به ذهنتان میرسد فکر کنید و صحنه آن را برای من با استفاده از حواس
نوشته صدیقه بادسار آواز کودکی 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 آغاز هر صبح زیبا در خونه روستایی،بیداری با صدای روح نواز خروس،شروع یک روز عالی،بوی نون تازه شیر گرم؛ بازیهای کودکانه،لی‌لی،هفت‌سنگ،گرگم به هوا و قایم موشک،خنده‌های از ته دل بی غم عالم. بی‌دغدغه وبدون فکر به آینده،همیشه شادم. گریه‌هایم هم وقتی هنگام بازی زمین می‌خوردم خیلی زود فراموش وبه شادی تبدیل می‌شد. یادش بخیر بچگی‌ام. دوران کودکی من هم  مثل همه بچه‌ها پر از شیطنت و دلخوشی رویای کودکانه بود،انگار همین دیروز بود. هنگام تاب بازی بهترین لحظه‌های من بود که با شادی وخنده از ته دل گذشت. حیاط خونه ما همیشه پر از سر وصدای بچه‌ها‌ی هم سن و سالمون بود،پسرا یه طرف مشغول دبل بازی وما دخترا در طرف دیگه  سرگرم طناب بازی و هفت سنگ و....‌‌بودیم. احساس می‌کنم خیلی زود کودکی‌هایم ورق خورد. @shahrzade_dastan
ارسالی قدرت الله کریمیان
ارسالی قدرت الله کریمیان 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 انقدر یادم هست که خیلی کوچک بودم که پسر خالم که ساکن تهران بود با دختر دایی‌ام که ساکن اصفهان بود نامزد شده اند. امشب قراره عقد وعروسی انجام و عروس و داماد برای زندگی مشترک به تهران برگردند. خونه‌ دایی که همان خانه پدر بزرگم هست داری حیاط بزرگ ودور تا دور اتاق های پنج دری و اوروسی درب های مشبک با شیشه های کوچک کوچک و رنگ وارنگ و چهار ایوان بزرگ، منبع و چاه آب و یک مطبخ بزرگ که از بس داخلش چوب سوزانده بودند. برای پخت غذا همه جاش دوده زده وسیاه سیاه بود. و در سقف آن سوراخی که نور آفتاب از آن به داخل می تابید وشعاع های آن چشم نواز بود انگار که از سقف خورده شیشه به پایین می ریزد. مردها وپسر های جوان همه داخل حیاط در حال روفت و روب وتمیز کردن حیاط... بعضی دارن دیوارهای کاهگلی را با پر دهای رنگی پوشش و تزیین می‌کنند. چند نفر به کمک آقا برقی دارن به در و دیوار و وسط حیاط ریسه می کشند. یکی از روی نردبان داد می زنه: آقا سیم ریسه را رد کن تا ببندم. به میخ زود باش پام درد اومد. یکی دیگه: فرش ها را بیار تو و بقیه کمک می کنند فرش ها را در حیاط پهن کنند. در خانه کناری حسین آقا پسر دایی بابام به کمک چند نفر با خشت دارن کلک می سازن تا دیگ های پخت برنج را روش قرار بدن. حسن چوب شکن در حال شکستن هیزم برای تهیه آتش است. و در قسمت دیگر همین حیاط بزرگ، نادعلی لحاف دوز با پسر و شاگرداش دارند با یه چوب دراز که یک طرفش زه وصل شده و بهش کمان حلاجی می گویند پنبه می زنند و تند تند داخل تشک و لحاف و پشتی های الوان که همه از مخمل اعلا بود، میریزند وآنها را پُر می کنند. نقش هایی که نادعلی لحاف دوز بدون نقشه وخیلی سریع با نخ وسوزن روی لحاف های مخمل چند رنگ می انداخت تا دوخته شوند چقدر قشنگ وچشم نواز است. ما بچه‌ های قد و نیم قد که از سه تا هفت سال داریم اونقدر خوشحالیم که سر از پا نمی شناسیم. من می نشینم ودست روی لحاف مخمل سبز وسرخ می کشم. اونقدر نرم ولطیف است که حظ می کنم، انگار که دست روی پر قو می کشم. بقیه بچه ها را به این کار دعوت می کنم و بی وقفه از این اتاق به آن اتاق و از این خانه به خانه بغلی رفت و آمد می کنیم. گاهی یکی از بزرگترها : بِچا تو دست و پا نیاین برین پِ، بازیدون. وما دوباره به مکانی دیگر می رفتیم، در یکی از اتاق های پنج دری بزرگ که بالای آن پنجره های مدور چوبی با شیشه‌ های قدو نیم قد الوان نصب شده وخورشید به آن می تابید ورنگ را در کف اتاق منعکس می کرد و پر بود از خانم‌ها، دختران جوان، عروس روی یک کرسی پا نشسته و سکینه، مشاته در حالی که یک نخ سفید بزرگ را از یک طرف زیر دندان هایش محکم نگه داشته بود دو طرف دیگر آن را داخل انگشتان دست چپ و راستش نگه داشته به سرعت طرف دیگر نخ را با همه توان به صورت عروس می چسباند و دوطرف نخ که به انگشتانش وصل است را عقب وجلو می بره. من که نمی دونم چه کار می کنه ولی هر از گاهی زندایی: سکینه خانم «قربون دست برم، پوست صورت دخترم نازکه مواظب باش» دوباره، «فدات شم عروس را می برن تیرون ابروهاش را تمیز درست کن. تیرونیا مِعنِمونا نکنن» سکینه خانم: «چشم، چشم عزیزم» و دوباره یکی از خانم ها: بِچا برین بیرون، کی شما را تو این جا را داده. و دود وبوی اسفند که همه جا را گرفته بود و زندانی بود که برا چشم نخوردن عروس و دوماد اسفند آتیش می کرد. بالاخره شب شد و مهمون ها اومدند. در خانه کناری کار لحاف دوز تمام شده بود و دیگ های برنج پخته شده آماده بود ولی هنوز دود وبوی کباب کوبیده همه جا را گرفته بود، چون هنوز حسن کبابی کارش تموم نشده بود. ما به تماشای پختن کباب رفتیم حسن کبابی خدا بیامرز به شاگردش گفت: یکی ی سیخ بده بچا، دلشون می خواد چقدر خوش طعم هنوز لذت آن اکباب با گوشت بره روی زبونم است. بالاخره بزن برقص وشادی شروع شد.ما بچه ها چند برا بر شده بود. قسمت زنانه مردانه جدا بود و ما گاهی به قسمت زنانه وگاهی مردانه میرفتیم و رقص پایکوبی افراد را تماشا می کردیم. پس از خوردن شام لباس داماد را عوض کردند و کت وشلوار نو به او پوشاندن و یکی از مردها پسر خاله را پشت سرش سوار کرد. بقیه پشت سرش براه افتادند دست می زدند و می خوندند: مبارک و مبارک ایشالا مبارکش باد... و با صلوات داماد را دم حجله پیاده کردن، نفهمیدم کی وکجا خوابم برده بود از خستگی، صبح که بیدار شدم تو رخت و خواب خودم بودم. مادر گفت: از بس از صبح تا آخرشب با بچه ها اینور اونور رفته بودی همونجا خوابت برد.بابا بغلت کرد آوردت خونه. فردای آن شب پسر خاله چند تا عکس دسته جمعی از همه گرفت و رفتند تیرون که من نمی دونستم، کجا هست. به امید شفای دختر دایی که حالا دیالیز میشه. @shahrzade_dastan
شهرزاد داستان‌📚📚
به اولین تصویری که از کودکی خودتان به ذهنتان میرسد فکر کنید و صحنه آن را برای من با استفاده از حواس
زینب قلی زاده 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 لای شبدر ها غلت میزنم، بوی گلهای شبدر تا ته مغزم محکم تو میکشم. جوجه گنجشکی کمی آنطرف تر خودش را مثلا قایم کرده، خیز بر میدارم وبین دستهایم محکم فشارش میدهم، جیک جیکش به هوا بلند می شودپرهای قهوه ایش نرم است دور دهانش هنوز زرد است زور میزند خودش را رها کند اما من سفت گرفتمش، به سمت ننه که گوشه ی حیاط کنار تشت روحی پر از کف نشسته وچنگ میزند به لباسها می دوم._«ننه، ننه... نیگا کن چوجی گرفتم...» ننه سرش را بلند میکند لبخند میزند «خفه اش نکنی!»، دوتا گیس بافته ی سیاهش از زیر روسری سفیدش بیرون افتاده، موهای من وزز وقهوه ای روشن است، به سختی شانه میشوند، برای همین همیشه کوتاهشان میکنند. شبدرهای زیر پایم نم دار و خیس است، نزدیک ننه که میرسم انگار دستی بلندم می کند وپرت میشوم وسط تشت، دهانم پر از آب وکف می شود، مزه ی شور و لزجی روی زبانم می دود. دستهایم باز شده وچوجی فرار کرده است. ننه یا علی گویان بلندم می کند با گریه میگویم«چوجی فرار کرد» همان طور که گریه میکنم بغلم می کند، چقدر آغوشش گرم است، چه بوی خوبی می دهد. @shahrzade_dastan
نوشته فرحناز گل بابایی
بابا بزرگم، اقاجون مثل همیشه روی تخت نشسته بود. آخه راه رفتن براش خیلی مشکل بود.حتی موقع راه رفتن مجبور بود از دو عصا که زیربغلش میگذاشت استفاده کند. من و خواهرهایم همیشه کشیک میکشیدیم تا زمانیکه اقاجون خوابیده عصاشو برداریم با اون تو اتاق راه بریم. فقط خدایی نکرده اگر بیدار میشد و متوجه می شد که عصاشو برداشتیم با لهجه ترکی میگفت:اگه یه دفعه دیگه عصای منو بردارید با همین عصا به خدمتتون میرسم .البته پیرمرد بسیار مهربانی بود و حتی یکبار هم از عصاش برای تنبیه ما استفاده نکرد فقط حرفشو میزد و ماهم خوب فهمیده بودیم که هیچ وقت اینکارو نمیکنه. اقاجون هر وقت میخواست قرصهاشو بخوره از ما میخواست که براش یک لیوان آب بیاوریم . یا اینکه سطل زباله کوچکی که کنار تختش گذاشته بود رو خالی کنیم . من همیشه سعی می کردم موقعهایی که آب میخواست براش اب بیارم و از خالی کردن سطل زباله متنفر بودم .بوی تند ته سیگاری که داخل سطل اشغال بود همیشه اذیتم میکرد. اقاجون هر وقت کمکش میکردم یه سکه دوتومنی کف دستم میگذاشت و می گفت .بیا نانازجان برو برای خودت یه چیزی بخر. و منم با گرفتن سکه خیلی سریع دمپایی پلاستیکی رو پا میکردم تا سر کوچه میدویدم تا از بقالی بابای حمیده تمرهندی بخرم.هنوز هم وقتی به مزه ترش و خوشمزه ی تمرهندی ها فکر میکنم بزاق دهانم بیشتر میشود. شبها هم برای خودش کلی قصه داشت من و سه خواهردیگه در همون اتاق آقاجون رختخوابمونو پهن میکردیم و با قصه های طولانی و قشنگ اقاجون به خواب میرفتیم. اما یکبار بعد از اونکه نمازش رو روی همون تخت خواند گفت:من حالم خوب نیست سرو صدا نکنید میخوام کمی بخوابم. اما بعد از چند ساعت هر چقدر اقاجون رو صدا زدیم دیگه هیچ صدایی از او شنیده نشد . خدایش رحمت کند و با اولیاءالله محشور باشد.🙏🥺 @shahrzade_dastan
توپ بچگیم نوشته خانم عامریون 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 عکس بچگیموکه میبینم‌باورم.نمیشه چه قدر‌‌تپلی ومامانی بودم‌عین‌عروسک‌....‌ خوشم.میادحافظه ام‌ خیلی خوب کار میکنه حتی سه سالگیمو یادمه که شاهرود بودیم‌. اونموقعا ‌آب لوله کشی نیامد ه بود. هفته ای.یک بار فقط از شهرداری آبو میفرستادن‌توخونه ها..‌‌‌ براهمین‌ همه زنهای اون‌زمان‌ لباساشونو میاوردن‌دم‌جوب یه رودخونه وسط شهر میشستند. یه روز طبق معمول مادرم‌ لباسای کثیفو آورده بود بشوره منم‌همراش ‌آورده بود .یه توپ کوچیک وعروسکمم‌ آورده بودکه سر گرم‌باشم‌وکنارش‌بشینم‌ داشتم‌ باعروسکم‌ بازی میکردم‌‌مادرمم لباسارو تویه تشت روحی با صابون‌ میشست و آبکشی میکرد ...گاهیم‌با کناردستیش مشغول حرف زدن‌میشدنو کمک‌حالی هم‌میکردن ‌. . درهمین‌حین‌ توپ‌ کوچیکم‌قل خورد و قل خورد رفتم‌که بیارمش‌..‌افتادم‌ و.دستام‌خاکی شد ولی ول کن‌نبودم‌‌‌‌ توپم رفت زیر ماشین‌جیپی که بطرفم.میومد راننده دستشو گذاشته بود رو بوق وبرنمیداشت . مادرم‌دیگه نفهمید ‌ وحشت کرده بود .شانس آورد که راننده ترمزی کرد وایستاد ....یه مشت حرفم‌ بارش کرد مادرم‌دوید منو بغل کرد وکنار ایستاد تا ماشین رد بشه..‌منم‌ ترسیده بودم‌ولی تو بغلش احساس آرامش کردم‌.. نان‌ شیرمال خوشمزه ای که توی کیفش گذاشته بود درآورد وبم‌داد.. هنوز مزش زیر دندونمه...من‌ازکودکیم‌خوراکیای شیرینو بیشتر از خوراکیای ترش مزه دوس داشتم......برای همین‌هروقت مادرم‌حلو ا درست میکرد تا ازتو کوچه بوشو میفهمیدم‌ سریع ازوسط لی لی بازی خودمومیرسوندم‌ ویه پیاله‌میخوردم ودوباره میرفتم‌ بابچه ها تو کوچه ببازیم‌ادامه میدادم ......آخی یادش:بخیر چه دوران خوبی بود...بقول قدیمیا علی.بی غم‌بودیم‌دنیارو آب میبرد مارو خواب میبرد. @shahrzade_dastan
سلام لطفا برای این هفته داستانی بنویسید که در آن شخصیت داستان با غذایی که می‌پزد و زندگی خود درگیری و کشمکش دارد. در این داستان از حواس پنجگانه نیز استفاده نمایید. ارسال آثار به آیدی زیر @Faran239 @shahrzade_dastan
سلام لطفا برای این هفته داستانی بنویسید که در آن شخصیت داستان با غذایی که می‌پزد و زندگی خود درگیری و کشمکش دارد. در این داستان از حواس پنجگانه نیز استفاده نمایید. داستانهای ارسالی در کانال منتشر و نقد خواهند شد. ارسال آثار به آیدی زیر @Faran239 @shahrzade_dastan
سلام لطفا برای این هفته داستانی بنویسید که در آن شخصیت داستان با غذایی که می‌پزد و زندگی خود درگیری و کشمکش دارد. در این داستان از حواس پنجگانه نیز استفاده نمایید. ارسال آثار به آیدی زیر @Faran239 @shahrzade_dastan