🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل هفتم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 عضو بسیج بودم رفتم آنجا معرفی نامه ای گرفتم و بردم بیمارستان. بچه های سپاه و راه آهن قسمتی از شرکت تراورس بتنی اندیمشک را کرده بودند بیمارستان جنگ. محوطه خیلی بزرگی بود. دورش سیم خاردار زده بودند حراست دم در من را نگه داشت و پرسید مادر کجا؟ معرفی نامه را دادم دستش و گفتم: می خوام برم لباس های زخمی ها رو بشورم. راهنمایی ام کرد برگه را ببرم پیش مسئول پذیرش. بخش ها و ساختمان ها جدا بودند و با خیابان هایی به هم وصل می شدند. آژیر آمبولانس ها و صدای رفت و آمد ماشین ها لحظه ای قطع نمی شد جوان ها با لباس های پاسداری و روپوش سفید با سرعت از کنارم رد می شدند با برانکارد مجروح حمل می کردند بعضی هم مجروح را انداخته بودند روی دوششان و به دو می رفتند. چند دقیقه محو این رفت و آمدها شدم پرسان پرسان رسیدم جلوی اورژانس. از دور لباس های سفید و سبز و خاکی را روی طناب ها دیدم انتهای بیمارستان. دیگر نیازی به آدرس گرفتن نبود مستقیم رفتم آنجا. دیدم کوهی از لباس ها و پتوهای خاکی و خونی را ریخته اند روی زمین. حدود بیست تا خانم نشسته بودند توی محوطه باز زیر آفتاب. لباس و ملافه را داخل لگن های پلاستیکی چنگ می زدند و می شستند. بعد از خوش و بش باهاشان چادرم را بستم دور کمرم تشت را گذاشتم کنار خانم ها و نشستم. دو سه تا لباس سبز انداختم توی تشت تاید ریختم و لکه های خون را با دست ساییدم چند دقیقه بعد زیر پایم خونابه راه افتاد زمین چاله چوله بود پر از خونابه. هوا آفتای بود ولی در آن سرما، با لباس های خیس بدنم می لرزید. تا غروب با همان لباس شستیم. بعد با لباس های گلی و خیس سوار ماشین شدیم و برگشتیم خانه. وقتی رسیدم جلوی خانه یادم افتاد دختر شیرخوارم را از صبح گذاشته ام پیش پدرش و رفته ام بیمارستان. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65