✒️رضا حمیدی نیمه اول دهه هفتاد و در عصر یکی از روزهای ماه مبارک رمضان محضر علامه که «آقا جان» خطابش می‌کردم، تماس گرفتم تا به حضورشان برسم و تقاضامند شدم هر وسیله ای، میوه ای و نانی لازم دارند بفرمایند تا در مسیر تهیه کنم. فرمودند: همه چیز الحمدلله هست و خودت فقط نیستی که تشریف بیاورید . وقتی درب منزلشان رسیدم، چند بار زنگ زدم، کسی درب باز نکرد، متعجب شدم و گفتم شاید کاری پیش آمده و بیرون رفتند و مأیوسانه پس از چند دقیقه مکث، قصد کردم‌ برگردم که دیدم آقاجان از خیابان ممتاز عصا زنان پیچیدند داخل کوچه با دو قرص نان سنگک دو رو کنجد برشته. خوشحال به طرفشان رفتم و نان‌ها را به اصرار گرفتم و آمدیم منزل. گله و شکوه کردم که چرا تلفنی تقاضا کردم اگر نانی، چیزی احتیاج است بفرمایید در راه بخرم، ما را از این توفیق بی نصیب فرمودید. لبخندی زدند و فرمودند‌؛ آقاجانم، این نانوایی مرا می‌شناسد و نان خوب به من می‌دهد، ممکن بود به شما خمیر یا سوخته بدهد. خلاصه مثل همیشه به شیوه های مختلف دلیل آوردند و اجازه ندادند کار شخصی شان بر دوش کسی بیفتد. در قریب دو دهه که توفیق داشتم محضرشان را درک کنم حتی یکبار هم اجازه نداد حتی برای مهمانهایشان چای بریزم و یا استکان ها را جمع کنم یا آب بکشم. هرچند بعضی وقتا موقعی که سرگرم صحبت با مهمانی می‌شدند، به آبدارخانه گریزی می زدم و استکانها را می شستم و اطراف را مرتب می کردم و وقتی متوجه می شدند، کلی با حرفهای مهرآمیز و دعاهایشان، نوازشم می دادند. ... بگذریم بعد از رسیدن به منزل مشغول صحبت بودیم و حدود یکساعتی به افطار مانده بود که زنگ در زده شد، باز هم طبق روال اجازه نداد در رو باز کنم و خودشان بسمت درب رفتند و درب گشودند. من که در نزدیک پله های درب بودم، نگاهی انداختم دیدم دکتر باقر لاریجانی دامادشان است و ایشان هم دو قرص نان سنگک کنجدی برایشان آورده اند و گفتند؛ نانوایی بودم گفتم برای شما هم نان داغ برای افطار بگیرم، علامه هم بدون اینکه بگویند؛ الان پیش پای شما خریدم و یا ما که دو نفر بیشتر نیستیم و نیاز نداریم، ببرید برای خودتان تا خشک‌ و اسراف نشود حیف است، برکت خداست و... فرمودند؛ ممنونم آقاجان زحمت افتادید، دستتان درد نکند، این نانی که داماد عزیز امروز خریده بهترین نانی است که در عمرمان خواهیم خورد..... دکتر از این نوع برخورد چهره اش گلی انداخت و با لبخند خداحافظی کرد و رفت. من هم نیم ساعت بعد، موقعی که می خواستم بروم، آن دو نان که خودشان خریده بودند را آوردند و به من دادند. واقعا من هم بهترین نان عمرم بود که افطار به همراه پدر و مادرم خوردیم. نکته قابل توجه این بود که علامه می‌توانست با گفتن اینکه نان برکت خداست، ببرید اسراف نشود و الان خودم خریدم، زحمت و عشق علاقه داماد را سست کند و بی انگیزه نماید، اما تمام اعمال و گفتارشان همواره درس بود و ارزش انسان را بالاتر از خشک شدن و اسراف دو چونه خمیر می دیدند، برکت اصلی، شخصیت و احساس و ذوق آدمی است که نباید خشک شود و از بین برود، نه نان. ما تکه نانی که بر زمین می بینیم برداشته، می بوسیم و گوشه ای می‌گذاریم زیر پا نماند و می‌گوییم برکت خداست، ولی در رفتار روزمره با نوع برخورد و... دل آدم هایی رو آزرده می‌کنیم. @allameyedahr1400 @shakhehtoba