شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_سوم باران بند آمده بود که به بیمارستان رسیدیم. اجازه ندادند با ماشین وارد محوطه بیمارستان شو
پدر پشت در آی‌سی‌یو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما پدر جلو آمد خودم را رها کردم توی بغلش. هردو گریه می‌کردیم اما گریه‌های پدر بی‌تاب‌ترم می‌کرد: _بابا نگین حالش چطوره؟ شانه‌هایش می‌لرزید سرش را پایین انداخت: _خوب نیست نازنین جان، خوب نیست. کنار مادر نشستم و بوسیدمش اشکش لحظه‌ای خشک نمی‌شد. می‌دانستم نگین را خدا با هزار نذر و نیاز به آن‌ها داده بود. مادر انقدر بی‌تابی کرد که حالش بهم خورد و او هم رفت زیر سِرُم و با زور آرامبخش به خواب رفت. جلوی در اتاق مادر ایستاده بودم و اتفاقات این شب تلخ را مرور می‌کردم که سورنا آمد کنارم: _بهتره تو هم استراحت کنی رنگ و روت پریده! نگاهم را به زمین دوختم: _نمی‌تونم، اگه خدایی نکرده نگین طوریش بشه... حرفم را قطع کرد: _فال بد نزن... خوب میشه نگین... من نگرانتم دلم نمی‌خواست این حرف‌ها را از زبان سورنا بشنوم. رو برگرداندم و به طرف آی‌سی‌یو راه افتادم. پدر روی صندلی نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می‌گفت و دعا می‌کرد. عمو و زن عمو هم از راه رسیدند. عمو پدر را در آغوش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن. زن‌عمو سراغ مادر را گرفت و دوان خودش را به اتاق مادر رساند. عمو دقایقی از ما جدا شد. زن‌عمو هم خیلی زود برگشت رو به من کرد: _شماها برید خونه من اینجا می‌مونم آی‌سی‌یو که همراه نمی‌ذارن منم می‌مونم پیش مهتاب» طاقت دوری نگین را نداشتم. نگاهم به نگاه پدر گره خورد غم دنیا را توی چشمان سیاهش می‌شد دید جواب داد: _نه من که نمی تونم برم من هستم شما برید. زن عمو اما راضی نشد. من، عمو و سورنا به طرف خانه راه افتادیم و پدر و زن عمو کنار مادر و نگین ماندند. توی راه صدای دلداری عمو و صدای شیرین نگین همزمان توی گوشم زنگ می خورد. به خانه عمو که رسیدیم باران هنوز نم نم می بارید.به اتاق زن عمو رفتم تا کمی استراحت کنم. به تنهایی و تنها بودن احتیاج داشتم خصوصا اینکه دلم نمی خواست با سورنا خیلی روبه رو شوم. به یاد نگین اشک می ریختم و برای سلامتی اش دعا می کردم این تنها کاری بود که می توانستم بکنم. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263