خیالت راحت
چادر گلگلی را روی سرش مرتب کرد. رویش را از خانمهای دور و بر گرفت. نگاهی به لاک ناخنش کرد. مهر را روی سجاده گذاشت. با شیطنت همیشگیاش پرسید: «خانم من لاک دارم نماز بخونم؟ قبوله؟»
رفتم توی فکر. هنوز جواب نداده بودم که ادامه داد: «میدونید چیه احتمالا این اولین و آخرین سفر من به اینجاست میدونم دیگه ممکنه هیچ وقت نتونم بیام کسی منو نمیاره دیگه!» چادرش را به سختی و زحمت روی سرش نگه داشت: «برای همین میخوام حتما نماز امام زمان رو بخونم!»
لبخند زدم: «بخون عزیزم قبوله نگران نباش.» برق شادی به چشمانش دوید.
خواستم شروع کنم به خواندن نماز که پرسید: «راستی چندتا ایاک نستغیر باید بخونم؟»
به زحمت جلوی خندهام را گرفتم: «ایاک نستعین عزیزم، صدبار باید بگی.»
محکم کوبید روی پیشانیاش: «وای ینی همه نمازایی که خوندم غلط بود؟»
گفتم: «اشکالی نداره از این به بعد درست بگو عزیزم.»
رو به قبله ایستاد: «البته زیادم نبودا، صبحا که خواب میمونیم، مغرب و حوصله نداریم گاهی وقتا نماز ظهر خوندیم خانوم.»
بعد هم ایستاد به نماز. وسط نماز با دست محکم به پهلویم کوبید: «خانوم... خانوم... چندتا باید میگفتم؟»
چند باری سوالش را تکرار کرد وقتی جواب نگرفت آرام دو سه قدم جلو رفت و از روی تابلو تعداد ذکر را خواند و برگشت.
هنوز خیلی نگذشته بود که دیدم بلند بلند میگوید: «ایاک نستعین» و به سجاده اشاره میکند. نگاهم به سوسک کوچکی افتاد که روی سجاده وول میخورد.
بیتفاوت به نمازم ادامه دادم. مجیدی هم دیگر ساکت شد. بعد از نماز دیدم زانوی غم بغل گرفته.
کنارش نشستم: «قبول باشه، چته؟ چرا تو همی؟»
آهی کشید و جواب داد: «چه نمازی بود خوندم آخه؟ لاک که داشتم، ایاک نستعین که بلد نبودم، وسطش مجبور شدم راه برم، حرف زدم، سوسکم که اومد رو جانماز...»
دلداریاش دادم: «تا اینجا اومدی، امام زمان ازت قبول میکنه خیالت راحت باشه عزیزم.»
داشتم ادامه میدادم که یکی از بچهها کنارمان نشست: «خانوم اجازه من حواسم نشد دو رکعت نماز خوندم یا یه رکعت، نمازم باطل شد؟»
تا خواستم جوابش را بدهم مجیدی پرید وسط حرفم: «اره بابا قبوله من هرچی از خانوم پرسیدم گفت قبوله مال تو هم حتما قبوله دیگه.»
خانمهای اطراف ریز میخندیدند. کم کم آماده حرکت شدیم...
#خاطره_نویسی
#اردو
#ادامه_دارد...
#باران