دسته
بچهها مشغول نقاشی بودن که یکی از پسرا اومد جلو و گفت: «خاله من میخوام برم دسته ببینم.»
اجازه گرفت و رفت. دلم هوایی شد که چرا ما خودمون دسته نبریم؟
بچهها که علاقه دارن ما هم که امکاناتش رو داریم.
با مسئول هیات صحبت شد و اجازه بردن دسته رو گرفتیم. حالا میموند دعوت از مداح. کدوم مداح حاضر بود برای دسته کوچیک بچههای مسجد مداحی کنه؟ اونم دستهای که قرار بود تو حیاط مسجد حرکت کنه فقط.
به چند نفر رو زدم تا فهمیدن دسته بچههاست گفتن نه وقت نداریم و بهونه آوردن.
بابا تمام مدت یه گوشه نشسته بودن و مشغول نوشتن نوحه بودن برای روز عاشورا.
آب در کوزه و من گرد جهان میگشتم. کنارشون نشستم و پرسیدم: «پدر، میشه لطفاً امشب بیاین برای بچهها مداحی کنین دسته ببریم؟»
خوشحال شدن و گفتن: «فکر کردم چون بچه هستن و من سنم بالاست به من نمیگی!»
بعد هم با خوش رویی ادامه دادن: «اتفاقا مجالس بچهها خیلی پربرکتتر و مفیدتر و لازمتره.»
این شد که شب بابا اومدن مسجد و دسته عزاداری ما با مداحی ایشون راه افتاد.
هنوز صدای بچهها که یک صدا میخوندن: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» توی گوشم زنگ میخوره و صدای مداحی بابا که باعث شد بچهها شرکت در دسته عزاداری امام حسین علیه السلام رو تجربه کنن.
إن شاءالله همه پیرغلامان اهل بیت علیهم السلام همنشین ارباب باشن و این شبها از سفره رحمتشون روزی بخورن.
#خاطره_نویسی
#باران