دیروز صبح با صدای سرفه‌های سجاد از خواب بیدار شدم. بدجوری سرماخورده بود انگار. تا چشم باز کرد براش دمنوش درست کردم خیلی با دمنوش میونه‌ی خوبی نداره با زور و خواهش و اصرار هربار یه استکان به خوردش می‌دم. کلی کار عقب افتاده داشتم رفتم سراغ طرح‌ها و اتودها برای اجرا و رنگ آمیزی. یک‌دفعه کنارم ایستاد و شروع کرد به بوسیدن گفتم:«نکن عزیزم منم مریض میشما» اخمش رفت توی هم:«پس من دوستت دارم بوست نکنم؟» حرف دیگه‌ای نداشتم منم بوسیدمش. رفت و منم مشغول ادامه کارم شدم یک ساعت نشده برگشت از بازو تا سر انگشتام رو می‌بوسید کار همیشگیش بود گفتم نکن بچه‌جان منم سرمامیخورما» لب‌هاش آویزون شد:«پس من عاشقتم بوست نکنم؟» پیشونی‌شو بوسیدم و قربون صدقه ش رفتم کاری نمی‌شد کرد. یک ساعت نشده دوباره برگشت گوشه‌ای نشسته بودم و داشتم مطالعه می‌کردم تند تند روی صورتم بوسه کاشت گفتم:«قربونت بشم منم مریض شم کی برات دمنوش درست کنه؟» بغض کرد:«تو چرا نمی‌ذاری من بوست کنم؟» بغلش کردم طاقت دیدن بغضش رو ندارم. خودش رو تو بغلم رها کرد. حالا انگار اروم شده بود. رفت. شب اما با گلودرد و سردرد رفتم تو رختخواب حالا هم بدجوری سرماخوردم انگار. بوسه‌های سجاد کار خودشو کرد.