با یه عشق خاصی این حرفها رو میزد که ته دلم قرص شد خیلی خسته بودم رفتم خونه عمه مرتضی هم مثل همه این روزها که تو خونه خودمون بود گفت صبح میام دنبالت رفتم تو حیاط دست و رومو شستم بی بی شام دمی گوجه پخته بود گفت برو بگو مرتضی هم بیاد شام بخوره بعد بره .برگشتم مرتضی رو صدا کردم باهم رفتیم شام خوردیم و مرتضی گفت عمه جمعه این هفته عروسی میگیریم میریم خونمون بی بی خیلی خوشحال شد مرتضی گفت اهالی رو خبر کن عروسی تو خونه خودمون میگیریم بی بی گفت شام عروسی رو ما میپزیم خیالت راحت به منم گفت هر چی لازم داشتی بگو بهم چشمی گفتم و جمع و جور کردیم و خوابیدیم.صبح زود بیدار شدم نمیدونم ذوق داشتم یا استرس ولی دل تو دلم نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و اماده نشستم ساعت حدودای ۷ بود که مرتضی در زد بی بی همیشه زود بلند میشد بعد نماز نمیخوابید رفت در و باز کرد و اومد منو صدا کرد که مرتضی اومده دنبالت کفشهامو پوشیدم و همون چادر مخمل و که علی برام خریده بود سر کردم و با مرتضی رفتیم تهران ازیه محضر وقت گرفته بود رفتیم اول محضر بدون هیچ تشریفاتی با چادر مشکی بی کس و کار عقد کردیم دونفر و هم مرتضی پول داد شاهدمون شدن و رفتیم بازار مرتضی منو برد یه چلوکبابی که تو بازار بود عطر کباب تموم اون راسته رو برداشته بود . من اولین بارم بود که میرفتم غذاخوری معذب بودم اول بعد مرتضی کلی سربسرم گذاشت و یخم وا شد.بعد هم رفتیم بازار برا خرید وسایل.اول رفتیم طلافروشی یه حلقه ازدواج ساده برداشتم و مرتضی برام یه سرویس خوشگل انتخاب کرد گردنبندش ۵ تا گل بود با دستنبد و گوشواره و انگشتر هم داشت .بعد هم ۶ تا النگو برام خرید گفت خوش ندارم چیزی کمتر از قبلی ها برات بخرم.برا بی بی ها هم گفتم برا تشکر براشون چیزی بخریم .مرتضی برا عمه سودابه یه انگشتر خرید برا دوتا عمه هاشم هم پارچه خرید.لباس عروس و پیرهن و لباس راحتی، کیف و کفش ،آینه و شمعدون و چادر با چند طرح برام خرید کلی ذوق داشتم برا مرتضی هم کت و شلوار خریدیم لوازم ارایش هم خرید برام با یه جعبه آرایش کرم رنگ بعد هم رفتیم سراغ وسایل خونه .اون سری که من چیزی ندیدم و انتخاب نکردم اصلا این بار خودمون رفتیم خرید خاطره خیلی خوبی بود اون روز.اجاق گاز پنج شعله که اون زمان کم خونه ای داشت پخچال ،چرخ گوشت،آبمیوه گیری، چیزایی که من تا اون موقع ندیده بودم و نداشتیم یه سرویس خوشگل ۱۲ نفره چینی خریدیم.سماور و زودپز فرش و متکا هم خریدیم پرده هم خریدیم برای خونه امون.قرار شد اینا رو فردا مرتضی بیاد بار کنه بیاره روستا .خسته و کوفته راهی روستا شدیم وسایلی که خریده بودیم و بردیم خونه عمه.عمه کلی کل کشید و نقل ریخت سرمون.پسراش جلومون شروع کردن به رقصیدن و مرتضی هم همراهیشون کرد با کمک بی بی وسایلو بردیم اتاق پشتی بی بی گفت مادر بیا یه چایی بخور بعد جابجا کن بی بی رفت بیرون و من از بین وسایل انگشتری که برا بی بی خریده بودیم و برداشتم و رفتم پیش مرتضی که لم داده به متکا بی بی با ۳ تا استکان چای خوش عطر اومد نشست .من انگشتر و گذاشتم جلوشو و گفتم بی بی این مدت خیلی زحمتت دادیم ناقاباله .اول یه اخمی کرد و گفت دستتون درد نکنه اینکارا چیه مرتضی اولاد خودمه منتی نیست .مرتضی گفت بی بی من پدرو مادرمو زیاد ندیدم زحمت بزرگ کردنم گردن تو و حاج بابا بود این که ارزشی نداره انشاءالله سرتاپاتو طلا میگیرم .بی بی قربون صدقه مرتضی رفت و انگشتر و برداشت و نگاهش کرد و گفت چه خوش سلیقه ای عروس دستش کرد و گفت باید به زری و گلبس هم نشون بدم و لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت دق میکنن از حسودی و خندید.مرتضی گفت برا اونا هم پارچه خریدم بی بی تشکری کرد و با ذوق بلند شد رفت.من و مرتضی تنها شدیم پاهام داشت از درد میترکید پاهامو دراز کردم و مرتضی سرشو گذاشت رو پاهامو دراز کشید خجالت میکشیدم بدنم مور مور میشد نگاهی بهش کردم و لبخندی زد و گفت چیه اقدس چرا انقد سرخ شدی گفتم چیزی نیست خسته ام نگاهشو به سقف دوخت و گفت اقدس باورم نمیشه بلاخره ما عقد کردیم .آهی کشیدم و گفتم آره با هزار تا بلایی که سرمون اومد بلاخره عقد کردیم و روزهایی که از سر گذروندم جلو چشام رژه رفت یعنی هیچ کس دنبال من نگشته اصلا یا خبر دارن کجام. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii