#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_چهلم
و آب دهنشو زیر پام تف کرد و به سنگینی از پله ها بالا رفت. سر به سردابه تکیه دادم و بی حال و بی جون اشک ریختم.
بالاخره وقتی یک دل سیر گریه کردم و حالم کمی جام اومد از جا بلند شدم. سطل آب رو پر کردم و از سردابه بیرون اومدم. چند نفری منتظرم وایساده بودن. با دیدنم زن ها ترسیده عقب کشیدن. خاتون جلو اومد و با دیدنم ابرو در هم کشید:
-چه شده دختر؟ چرا سراپا خیسی؟
-هیچی خاتون. حواسم نبود افتادم تو آب سردابه.
زن نگاهی به سر تا پام کرد و با شک پرسید:
-پس چرا لباسای عماد خیس بود؟
چشم ازش گرفتم و به دروغ گفتم:
-خدا خیرش بده، نجاتم داد. داشتم غرق میشدم.
خاتون چپ چپ نگاهم کرد. میدونست دروغ میگم اما حرفی نزد. بالاخره کشون کشون سطل آب رو بردم و بدون اینکه حرفی بزنم خودم رو روی زیر انداز روی کاه ها ولو کردم. دیگه رمقی برای کار کردن نداشتم.
هنوز چشمهام روی هم نرفته بود که در باز شد. به دلم برات شد خاتون برای جواب گرفتن اومده. پا به اصطبل گذاشت و پا پی ام شد.
-چه شد؟ برای چه خیس آب بودی؟ راستش رو به من بگو.
با غصه روی زیرانداز نشستم.
-عماد خاتون، عماد بلای جونم شده. سیاوش کم بود، عماد هم عزرائیلم شده.
به تریج قبای خاتون برخورد. سرش سلامت، همیشه هوام رو داشت.
-عماد بی جا کرده.
و بلند شد که دستش رو گرفتم.
-ولش کن خاتون. میترسم عصبانی بشه و خونم رو تو شیشه کنه.
خاتون شل شد و نشست. با محبت دست رو موهای سرم کشید:
-دختر چرا زبون به دهن گرفتی؟ چرا نمیگی کی بوده که این بلا رو سر سیاوش آورده؟
غصه هام بیشتر شد و لبهام رو لرزوند. هنوز از ترس چهار ستون بدنم می لرزید و قوای جواب دادن به خاتون رو نداشتم.
-خاتون به دادم برس. استخوان لای زخمم نشو. جون عزیزت نمک رو زخمم نپاش. بذار به دردم بسوزم و بسازم.
با غیض اخمی کرد.
-پس زبون به دهن می گیری؟
دستهاش رو با محبت گرفتم. دستهای زبرش پر از مهربونی بود.
-خاتون جون یه کسایی از خودمون مهمتره. نمیتونیم داغشونو ببینیم و لب ببندیم.
-تا کی می خوای تقاص گناه نکرده رو پس بدی؟
-تا وقتی جون داشته باشم، دندون رو جیگر می ذارم تا سیاوش آروم بشه. حق داره... حق داره با من اینکارو کنه.
عماد هم با من بیرون اومد. روی زمین افتادم و بازهم سرفه کردم. از اون همه تقلا نفسی برام نمونده بود و داشتم خفه می شدم. هنوز حالم خوش نشده بود که عماد بی هوا شونه ام رو چرخوند. از گیجی چرخیدم که بازوشو روی گردنم گذاشت. چشمام از ترس گشاد شد. چیکار میکرد؟ میخواست خفه ام کنه؟ بازوشو محکم فشار داد و نفسم رو گرفت. حالم هنوز جا نیومده بود و میخواست خفم کنه؟
دست و پا زدم و خواستم دستش رو کنار بزنم.
-ولم کن، ولم کن عماد. از جونم بگذر.
تو تاریک روشنایی نور فانوس چشماش برق می زد.
-ولت کنم؟ تازه گیرت آوردم. می خوام خونت رو بریزم.
و بی هوا چاقوشو زیر گردنم گذاشت. دلم هری ریخت. واقعا می خواست منو بکشه؟
-می خوام اونقدر زجرت بدم که مرگتو از خدا بخوای. تو این بلا رو سر سیاوش اوردی، تو دیوانه اش کردی! تو کاری کردی که اون سیاوش خوب و مظلوم مثل حیوون ها بشه. میدونی باهاش چیکار کردی؟
و چاقو رو بالا تر آورد جوری که فکر کردم می خواد کورم کنه.
دستش رو عقب زدم و سعی کردم خودم رو بیرون بکشم. اما قدرت عماد کجا و قدرت من کجا؟
-ازم بگذر عماد.
و از سر بیچاری و دردی که به دلم بود به گریه افتادم. خدایا این چه بلایی بود به سرم اومد؟ زیر پیکر عماد می لرزیدم و گریه می کردم.
-ازم... بگذر ع... ماد، بگذر.
نگاه عماد رو چشمام چرخید و بالاخره آروم آروم دستش باز شد و تونستم نفس بکشم. به سختی به سرفه افتادم و زمین رو چنگ زدم تا خودمو نجات بدم. بی حال و ناتوان خودمو عقب کشیدم و به دیواره سردابه تکیه دادم. از همونجا عمادِ سراپا خیس رو دیدم که با چاقوی دستش به من نگاه میکرد.
اشکام میریخت. نفس نفس میزدم و حتی نای فرار کردن هم نداشتم. عماد با نفرت چاقوش رو به سمتم گرفت و غرید:
-از من بترس لوران. یه روزی بالاخره نفست رو میبرم.
با شنیدن حرفش صدای گریه ام بلند شد و با سوز به هق هق گریه کردم. صدای فریادش رو گوش هام رو پر کرد.
-برای چی گریه می کنی؟ مگه نمیخواستی انتقام بگیری؟ پس پاش بمون. مگه نمیخواستی سیاوش رو بکشی؟ پس پاش بمون.
صدای نالم بلندتر شد و تمام سرداب رو گرفت. عماد بلند شد و بالای سرم وایساد.
-چقدر کثیفی، چقدر لجنی، حالم به هم میخوره ببینمت
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii