جمعه ۶۶/۹/۲۷ امروز صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم یاد شب گذشته افتادم که خواب خانه و همسرم را دیده بودمدو با او صحبت و درد دل کرده بودم . بعد از صبحانه دفتر نظامی ام را نوشتم و بعد با علی دهقان رفتیم بیرون . دیدیم دو گروهان مسابقه گذاشته اند نماز ظهر را به جماعت خواندیم . شب بعد از نماز جواب نامه ها را نوشتم . قرار شد فردا صبح برویم راهپیمایی گردانی و قرار شد دسته ها دوباره عوض شوند . و ما با گروه ۲ یک دسته بشویم . و قرار شد فردا از لشگر بیایند از گردان عکس بگیرند و این دلیل بر بودن عملیات بود که اگر کسی برنگشت عکس یادگاری از او داشته باشند . خلاصه یک حال دیگری پیدا شده بود و اکثر بچه ها در حال نوشتن وصیت نامه بودند . آخر شب وقتی که اکثر بچه ها می خواستند بخوابند کشتی گرفتن شروع شد و تمام چادر را به هم ریختن و من هم یک نامه برای خانه نوشتم که موقع کشتی گوشه اش پاره شد و در نامه توضیح دادم ود رآخر شب که می خواستیم بخوابیم . من و تورج و مصیب و دهقان چهار نفری شروع کردیم به شوخی کردن . و خندیدن و انگشت پای دهقان درد می کرد و مصیب داشت آن را چرب می کرد و با یک حالت خاصی چرب می کرد و ما از خنده مرده بودیم و علی دهقان هم آه و ناله می کرد و آنقدر خندیدیم که صدای فرمانده ای و تمام بچه ها در آمده بود آخر ساعت ۱۱ خوابیدیم . در ضمن پا دردم همچنان ادامه داشت و امشب آن را چرب کردم و با باند بستم . @sharikerah