eitaa logo
شهید علی پیرونظر
323 دنبال‌کننده
925 عکس
348 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید آقا مهدی زین الدین: هرگاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید ، آنها شما را نزد اباعبدلله یاد می‌کنند. نثار شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و حضرت سیدالشهدا و پدران و مادران آسمانی وشهدا صلوات هدیه بفرمائید.
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 هم خودشان خاکی بودند هم لباسهایشان ... کافی بود بـاران ببارد تا عطرشان در همه جا بپیچد..
چهارشنبه ۶۶/۹/۴ ساعت ۶ بیدار شدم و نمازم را خواندم بعد از صبحانه دیدم داخل جعبه من موش رفته و مقداری خسارت زده . آن را تمیز کردم بعد رفتم سراغ دوربین و باطری هایش را عوض کردم اما باز فلاش آن کار نمی کرد . لشگر رفته بود میاندوآب و قرار بود که گردان های قمر بنی هاشم و حضرت زینب با همدیگر برویم آن جا . در طویله هایی که آن جا بود مستقر شویم . نزدیک ظهر علی دهقان مقداری لوازم اهدایی آورده بود .من بر داشتم و یکی هم برای علیرضا برداشتم بعد از ناهار با حمید رفتیم حمام و ساعت ۳ آمدیم چادر . امروز یک عکس از علی دهقان و مصیب دارابی انداختم . اهدایی علی دهقان مال خانمی بود که ناراحتی قلبی داشته و تازه عمل کرده از مغازه ها و خانه ها پول جمع می کرده و کاموا می خریده و زن های همسایه طی این ده روز برای رزمندگان ژاکت و پلیور و کلاه برای رزمندگان می بافند . و آقای دهقان می آورد . ساعت ۴/۵ علی سالاروند چون نام تیم ما نام برادر شهیدش بود برای پنج نفر اعضای تیم بلوز ورزشی خرید و کادو کرد و به ما داد . از او تشکر کردیم و دیده بوسی کردیم و نام برادر شهیدش را زنده کردیم .بعد رفتم پیش آقای فخیمی و از پیراهن جدیدش تعریف کرد .بعد آماده شدیم برای نماز . بعد از شام آقای غلامی هم آن جا دعوت داشت . شام سیب زمینی و برنج بود یکی از بچه ها مقدار زیادی الویه از خانه آورده بود . بعد آقای غلامی هم از گذشته های خودش و دیگران تعریف کرد بعد به چادر خودمان آمدم و کمی نشستیم وبعد وضو گرفتم و مسواک زدم و آماده خوابیدن شدم @sharikerah
سه شنبه ۶۶/۹/۱۰ امروز نزدیک ساعت ۶ بیدار شدم . خواستم وضو بگیرم دیدم که آب داخل منبع یخ زده است و آب نیست با آب داخل چادر وضو گرفتم و نمازم را خواندم بعد از صبحانه خبر دادند که ۵ نفری برای کار بنایی داخل سالن بروند و بقیه هم رفتیم برای خالی کردن تریلی تدارکات که پتو و لباس و کوله و کلاه و غیره بود تا ساعت ۱۱ طول کشید و بعد آمدیم کمک بچه ها برای کار بنایی تا ساعت ۱۲/۵ بتون حاضر کردیم خیلی خسته شده بودیم آمدیم برای ناهار . بعد از ناهار مشغول نوشتن دفترچه شدم تا ساعت ۴بعد از ظهر کمی خوابیدم بعد از نماز جماعت و شام کمی صحبت کردیم . گرشاسبی گفت قرار است برادر علی آبادی به چادر ما بیاید چون به تک تک چادرها سرکشی می کند .بعد از چندی برادر علی آبادی . شاه محمدی و سید اعلایی و پناهی و چند نفر دیگر آمدند با چند جعبه شیرینی . برادر علی آبادی شروع به صحبت کرد . کلا منظورش این بود که تشکر بیکران از کل بچه ها کند از زحماتی که در سنندج و موقع جابجایی و جایگزین شدن در اینجا و حمل و نقل مکانی که اینجا صورت گرفت و همکاری و بتون ریختن سالن و بعد به همگی شیرینی تعارف کرد .آقای دهقان رفته بود بیرون . و آخر مجلس آمد برادر علی آبادی گفت از امشب باید پست بدهید و نام ۵ نفر راخواند و مدت آن هم یک ساعت است خواست برود علی دهقان یک شیرینی برداشت . یکی هم من برای او بر داشته بودم . در همین هنگام شیرینی من را برداشت و فرار کرد تا خواست از چادر بیرون برود پایش به چراغ روشن چادر خورد و آتش گرفت چراغ را بیرون آوردیم ولی شعله بیشتر شد .بعد با یک پتو آتش را خاموش کردیم بعد رفتیم برای وضو و مسواک . قرار گذاشتیم فردا صبح زود به حمام برویم . @sharikerah
جمعه ۶۶/۹/۱۳ ساعت ۴ صبح بیدار شدم نمازخواندم و بعد نماز صبح و خلاصه ساعت ۷ بود که من و تورج صبحانه را آماده کردیم . کم کم بچه ها را صدا زدیم و صبحانه خوردیم و بعد شروع کردیم به نظافت چادر . ساعت ۹ بود رفتیم ظرفها را شستیم ساعت ۱۰ قرار گذاشتیم بیرون برویم . کمی دویدیم بعد کنار صخره ها نشستیم و محمد گرشاسبی درباره کار کردن با آر . پی . جی و کمک های آن و تجربیات خودش،صحبت کرد . مقداری هم درباره تیر بار . هوا خیلی سرد بود . کم کم آمدیم . بچه ها در بین راه شعار می دادند و قرآن می خواندند ساعت ۱۲ با خواندن سوره والعصر کارمان تمام شد بعد آمدیم چای درست کردیم . هوا خیلی گرفته بود . بچه ها نواری درباره مقام شهید گذاشتند . همگی رفته بودند توی حال و من لحظه ای از خود غافل نبودم و تمامی حواسم مشغول او بود . ساعت ۲/۵ رفتم حسینیه. ساعت ۵/۵ بیرون آمدم باران شدیدی آمده بود همه جا گل شده بود خاک اینجا هم رس هست . حالت چسبندگی شدیدی دارد و هر لنگه پوتین نزدیک چندین کیلو گرم است و نمی توان راه رفت . آمدم دیدم جلو چادر آب جمع شده است و همگی بچه ها کمک کردند جویی کندند و چاله ای هم کندیم و آب را به مسیر چاله هدایت کردیم. بعد از شام آقا جواد آمد و گفت باید امشب پست بدهید . من و علی دهقان از ساعت ۱۰ تا ۱۱ پست داشتیم . یک دست بادگیر گرفتیم و پوشیدیم رفتیم پست را از ناصر ومجید تحویل گرفتیم . چندین دور چادرهای نصر و بعثت و خودمان را زدیم و بعد پست را تحویل علی عزیزی و جواد دادیم . آمدیم داخل چادر . علی گفت آبگرم می خوری گفتم بله . کمی نبات هم داخلش بریزیم . بعد کمی آبلیمو هم ریختیم . و کمی خنده مان گرفت ساعت نزدیک ۱۲ بود تورج گفت بخوابید . ولی خنده ما بیشتر شد تصمیم گرفتیم مصیب را هم بیدار کنیم او را صدا کردیم در خواب و بیداری بود گفتیم آب‌جوش نبات میخوری ؟ گفت آره و خوابید .دوباره بیدارش کردیم داود کنارش خوابیده بود گفت من هم می‌خواهم. حمید هاشمی نژاد گفت که بچه ها کمی آرام تر و بعد فرزاد راهم بیدار کردیم و گفتیم تو آب‌جوش میخوری گفت نه و خوابید خلاصه آنقدر خندیدیم که نزدیک بود دل درد بگیریم . ساعت نزدیک ۱۲/۵ خوابیدیم پ. ن . یک روز از تولد دختر علی آقا می گذرد و او خبر ندارد که پدر شده است @sharikerah
ادامه .......... دیروز علی دهقان به من گفت که خواب تورا دیده ام . به این صورت بود که چند روز پیش از من پرسید اسم فرزندت را چه می گذاری . گفتم اگر پسر باشد محمد حسین . اگر دختر باشد ریحانه خواهم گذاشت . او گفت خوابم به این صورت بود که در خواب دیدم فرزندت بدنیا آمده و نامش را مهدی گذاشته اید و من گفتم که علی که گفت اگر پسر باشد اسمش را چیز دیگری می گذاریم و خلاصه در همین موقع بود که از خواب پریدم . این بود جریان خواب علی دهقان . ساعت ۱۰ مشغول نوشتن دفترچه ام شدم از گرشاسبی . دهقان و دارابی آدرس گرفتم . طوری شده بود که کسی خوابش نمی برد و مصیب می گفت من نگران خانواده ام هستم و خوابم نمی برد گفتم مثل من شده ای . دلم گرفته و خیلی دلم برای خانه شور می زند دلواپس هستم . نکند کاری با من داشته باشند و من خبری ندارم خلاصه چیزی که در ما وجود نداشت همان خواب و خوابیدن بود . ساعت ۱۱/۵ به خاطر خستگی زیاد به خواب رفتم . پ.ن . در همان شب که شهید دهقان خواب دیده بودند فرزند علی آقا بدنیا آمده . عزیز دل بابا بدنیا آمده بودند و علی آقا هنوز خبر ندارند . پ. ن. علی آقا قول داده بودند موقع بدنیا آمدن در کنار همسر و فرزندشان باشند . اما نشد . پ . ن علی آقا نبودنت خیلی طولانی شد . قرار بود زود برگردی @sharikerah
۶۶/۹/۱۷ ساعت نزدیک ۶ صبح از خواب بیدار شدم و نزدیک بود همگی برای نماز صبح خواب بمانیم شب گذشته خواب خانه را دیدم خیلی . خیلی نگران حال همسرم بودم . صبحگاه رفتیم و گفتند ساعت ۸ کلاس داریم . حدود ۱/۵ ساعت دویدیم و ورزش کردیم سریعا صبحانه خوردیم و رفتیم کلاس . کلاس هنوز شروع نشده بود که برادر پناهی مسئول گروه یک سراغ من را از مسئول گروه ۳ برادر سالاروند گرفت و او من را صدا زد گفت برادر علی آبادی با شما کار دارد رفتم و گفت برادر پیرونظر شما به شهر می روی برایت مرخصی بدهم گفتم با کمال میل قبول میکنم . به حدی خوش حال شدم که دیگر حال خودم را نفهمیدم . برگه نوشت همراه با برادر اکبر پناهی آمدیم سراغ بچه ها .به علی آقا گفتم میخواهم به شهر بروم گفت اگر بشود من هم می آیم گفتم پس بیا با هم برویم وقبول کرد و در برگه اضافه کردیم و برادر علی آبادی و عده ای دیگر اجناسی می خواستند و برایشان بخریم .و سریعا لوازم خودمان را حاضر کردیم مخصوصا لوازم حمام را چون چندین روز بود که به حمام نرفته بودیم . حرکت کردیم و بعد از عبور از گل ولای فراوان به دژبانی رسیدیم و بعد از توقف چندی کامیونی آمد و ما را تا اول جاده سوار کرد و از آنجا تعدادی پرتقال اهدایی گرفتیم. تویوتا ی گردان آمد و همه ما را به شهر رساند اول به مخابرات رفتیم خیلی شلوغ بود مقداری پول خورد گرفتم ودر نوبت ایستادیم .نزدیک ساعت ۱۰ صبح بود وقتی نوبت من رسید هر کاری کردیم شماره من را نگرفت و رفتیم داخل و برای ساعت ۳ نوبت گرفتیم و خارج شدیم رفتیم بازار ولوازمی راکه می خواستیم گرفتیم نزدیک ساعت ۱۲/۵ رفتیم ناهار خوردیم ساعت یک آمدیم سپاه برای تلفن گفت ساعت ۲ بیایید بعد آمدیم رفتیم سراغ حمام . دیدیم خیلی شلوغ هست دوباره برگشتم سپاه و بعد از چندی نوبت به من رسید . ادامه دارد ........ @sharikerah
پنجشنبه ۶۶/۹/۱۹ امروز ساعت ۵ بیدارشدم و نماز خواندم وبعد بچه ها بیدار شدند و نماز صبح را به جماعت خواندیم و رفتیم برای صبحگاه .قران و دعا خوانده شد . تجهیزات را در چادر گذاشتیم و رفتیم برای نرمش و دویدن .در طول مسیر بچه ها صلوات می فرستادند و سرود می خواندند و از همدیگر قدردانی می کردند . به صورتی که تورج در حین دویدن بدون مقدمه و زمینه قبلی از ته قلب گفت برای سلامتی فرزند تازه به دنیا آمده برادر پیرونظر سه صلوات بفرستید وهمه بچه ها فرستادند من هم با صلوات از آن ها قدردانی کردم . بعد از صبحانه رفتیم برای راهپیمایی و من دوربین را برداشتم کمی پا مرغی و کلاغ پر رفتیم .خبر رسید ماشین آمده و قرار است گردان برود شهر . برگشتیم ساعت ۲ اتوبوس آمد ه بود و عده ای حاضر شده بودند و رفتند وعده ای هم جا نبود . در ضمن شب گذشته که برجا بود من رزم نرفته بودم به خاطر پایم که خیلی درد می کرد . خلاصه کارهای چادر را جمعی انجام دادیم و چکمه ها را شستیم و لوازم را مرتب کردیم برادر محمد نظری پایش کمی شکستگی داشت و در چادر ما بود ساعت ۴/۵منو علی دهقان و تورج و آقا سید رفتیم خیاطی . من دوعدد شلوار داشتم که پاره شده بود و بچه ها هم کارهایشان را انجام دادند برگشتیم دیدیم بچه ها از شهر آمده اند . دوباره با زور مجبورم کردند و نماز جماعت به امامت من خوانده شد بعد از شام چون فردا من و تورج خادم الحسین بودیم ظرفها را شستیم و آمدیم کمی دعا و غیره خواندم ساعت یک بود که خوابیدم . به طور مداوم در فکر خانه بودم و کمی با علی دهقان درد و دل کردم و دلداری ام داد و از فداکاری های همسرم بی نهایت خوش حال شد ه بود ودر حق او دعاهای فراوان کرد که سعی و کوشش در راه رفاه و آسایش زندگی مشترکمان می کند . @sharikerah
چهارشنبه ۶۶/۹/۲۵ امروز ساعت ۴/۵بیدار شدم و نماز شب خواندم و بعد نماز صبح را به جماعت خواندیم و بعد آماده شدیم برای صبحگاه و رفتیم . بعد از خواندن قرآن و دعای فرج حاج صادقی اعلام کرد که امروز صبح باید سوله ها را تمیز کنیم و تاشب فرصت داریم که به آنجا نقل مکان کنیم بعد با تجهیزات به ورزش و راهپیمایی رفتیم تا ساعت ۸ طول کشید و از بالای کوه تعدادی مرغابی دیدیم که علی یالاروند و عده ای دیگر تیر اندازی کردند ولی هیچ کدام به هدف نخورد آمدیم صبحانه خوردیم و بعد من و علی دهقان به بهداری و خیاطی رفتیم . من شلوارم را و علی پیراهنش را داد دوختن بعد رفتیم بهداری . او زیر دنده هایش درد می کرد و من هم به خاطر پایم رفته بودم . چون چند وقت پیش پیچ خورده بود با اینکه چرب کرده بودم و بسته بودم خوب نشده بود و هنوز درد می کرد . تا دیدیم حدود ۳۰ نفر نوبت گرفته اند دیگر نرفتیم آمدیم حاضر شدیم برای نماز ظهر . نماز را به جماعت خواندیم و بعد از ناهار شروع به جمع کردن چادر کردیم و بردن لوازم به داخل سوله . هر کس مشغول کاری بود رفتیم دیدیم که جای ما خیلی خیلی تنگ است مخصوصا که ۲۵ نفر در یک جای به اندازه ۴×۳ متر است و با هزار مکافات در آنجا وسایل را گذاشتیم بعد شام میله ای جوش دادیم برای تجهیزات خودمان و جعبه ها را روی هم دیگر گذاشتیم و خلاصه شب ساعت ده بود که در جایی به اندازه قبر خوابیدیم و تا صبح چندین مرتبه از خواب بیدار شدم . @sharikerah
ادامه ....... و آن تیپ گردان المهدی . گردان زهیر . گردان علی اکبر . حر بود و سه گردان مانده است و دلیل اینکه ما را داخل سوله با جای تنگ آورده اند این است که اگر رفتیم جای وسایل محکم باشد و کسی نتواند داخل شود و دیگر اینکه عملیات خیلی نزدیک است چون در این چند روز چندین نفر از بچه های قدیمی و عملیاتی لشگر آمده اند به گردان . مخصوصا که معاونت گردان هم آمده است و بقیه لشگر هم دارند می روند . هوا کم کم دارد تاریک می شود چون ماه روزهای آخرش است و نزدیک آخر ماه است و طبق گفته بعضی ها عملیات در اطراف شهر سلیمانیه عراق است و باید چند قله را بگیریم و در قله ها هم حدود یک متر برف بر روی زمین است و خلاصه نزدیک عملیات است . ظهر نماز را خواندم چون خادم الحسین بودیم ظرفها را هم شستیمبعد چراغ ها را نفت کردیم . چند نفری کشتی گرفتیم و رفتیم برای نماز جماعت و دعای کمیل . حال خیلی خوبی داشت دعا . دعا و مصیبت هایی در رابطه با حضرت زهرا (س) خوانده شد و بعد از آن همه شور و حال با دعای خیر برای تمامی مؤمنین و شهدا و امام زمان (عج) تمام شد . بچه ها یک جعبه خرما خریده بودند و پخش کردند ساعت ۱۱ آماده شدیم برای رزم شبانه که مقداری درگیری پیش آمد و بعد رفتیم راهپیمایی . نمونه کارهای عملیاتی . خمیده . کانال . میدان مین . پاشتری .سینه خیز و خیلی چیزهای دیگر . موقع برگشت که به ستون بودیم علی دهقان انجیر میخوردو هواخیلی تاریک بود یک انجیر داده بود به عباس ثامنی و او داده بود به داود سلیمانی و بعد داد به من گفت پیام است 😄 و من هم دادم به حمید هاشمی نژاد و او هم داد به گرشاسبی و اوهم گفته بود انجیر که پیام نمی شود آن را خورده بود . و چون حمید اصرار کرده بود پیام است گلی را درست کرده بود و داده بود به جلویی و گفته بود انجیر است و بالاخره نفر اول مزه کرده بود دیده بود گل است و داده بود به معاون گروهان زهیر . او هم پرت کرده بود بیرون . خلاصه ساعت ۲ بود که هر کس با مسئول خودش به صورت مخفی از دید دژبان ها وارد محوطه شدیم و گرفتیم خوابیدیم . @sharikerah
جمعه ۶۶/۹/۲۷ امروز صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم یاد شب گذشته افتادم که خواب خانه و همسرم را دیده بودمدو با او صحبت و درد دل کرده بودم . بعد از صبحانه دفتر نظامی ام را نوشتم و بعد با علی دهقان رفتیم بیرون . دیدیم دو گروهان مسابقه گذاشته اند نماز ظهر را به جماعت خواندیم . شب بعد از نماز جواب نامه ها را نوشتم . قرار شد فردا صبح برویم راهپیمایی گردانی و قرار شد دسته ها دوباره عوض شوند . و ما با گروه ۲ یک دسته بشویم . و قرار شد فردا از لشگر بیایند از گردان عکس بگیرند و این دلیل بر بودن عملیات بود که اگر کسی برنگشت عکس یادگاری از او داشته باشند . خلاصه یک حال دیگری پیدا شده بود و اکثر بچه ها در حال نوشتن وصیت نامه بودند . آخر شب وقتی که اکثر بچه ها می خواستند بخوابند کشتی گرفتن شروع شد و تمام چادر را به هم ریختن و من هم یک نامه برای خانه نوشتم که موقع کشتی گوشه اش پاره شد و در نامه توضیح دادم ود رآخر شب که می خواستیم بخوابیم . من و تورج و مصیب و دهقان چهار نفری شروع کردیم به شوخی کردن . و خندیدن و انگشت پای دهقان درد می کرد و مصیب داشت آن را چرب می کرد و با یک حالت خاصی چرب می کرد و ما از خنده مرده بودیم و علی دهقان هم آه و ناله می کرد و آنقدر خندیدیم که صدای فرمانده ای و تمام بچه ها در آمده بود آخر ساعت ۱۱ خوابیدیم . در ضمن پا دردم همچنان ادامه داشت و امشب آن را چرب کردم و با باند بستم . @sharikerah
چهارشنبه ۶۶/۱۰/۹ صبح برای نماز بیدار شدم ساعت ۸ آمدم چادر خودمان و لوازمم را جابجا و مرتب کردم و ظهر بعد از ناهار با بچه ها کمی صحبت و شوخی کردیم . نماز را به جماعت خواندیم . رفتم امانتی های بچه ها را دادم . ساعت ۱۱ شب بود که با علی دهقان تصمیم گرفتیم که مصیب را از خواب بیدار کنیم و شروع کردیم به خوردن میوه و غیره و تعدادی دیگر از بچه ها را مثل سعادت عزیزی و حمید شیخ سلطانی را هم بیدار کردیم و برادر رنگی هم بیدار شد ودر آخر علی دهقان دو عدد لیمو شیرین برداشت و فرار کرد در سوله ودر تاریکی با پای برهنه و من هم به دنبالش و خلاصه تا ساعت ۱/۵ نیمه شب بیدار بودیم تا وقتی که برادر علی رنگی مسئول ما ناراحت شد گرفتیم خوابیدیم در ضمن هوا بد بود و داشت برف می بارید . @sharikerah
چهارشنبه ۶۶/۱۰/۹ صبح برای نماز بیدار شدم ساعت ۸ آمدم چادر خودمان و لوازمم را جابجا و مرتب کردم و ظهر بعد از ناهار با بچه ها کمی صحبت و شوخی کردیم . نماز را به جماعت خواندیم . رفتم امانتی های بچه ها را دادم . ساعت ۱۱ شب بود که با علی دهقان تصمیم گرفتیم که مصیب را از خواب بیدار کنیم و شروع کردیم به خوردن میوه و غیره و تعدادی دیگر از بچه ها را مثل سعادت عزیزی و حمید شیخ سلطانی را هم بیدار کردیم و برادر رنگی هم بیدار شد ودر آخر علی دهقان دو عدد لیمو شیرین برداشت و فرار کرد در سوله ودر تاریکی با پای برهنه و من هم به دنبالش و خلاصه تا ساعت ۱/۵ نیمه شب بیدار بودیم تا وقتی که برادر علی رنگی مسئول ما ناراحت شد گرفتیم خوابیدیم در ضمن هوا بد بود و داشت برف می بارید . @sharikerah
جمعه۶۶/۱۰/۱۱ امروز جمعه صبحگاه نداشتیم کمی رادیو گوش دادیم و ساعت ۸/۵صبحانه خوردیم ساعت ۱۱/۵ آماده شدم برای نماز . وضو گرفتم و همراه علی دهقان و سعادت عزیزی رفتیم حسینیه لشگر ونماز حال دیگری داشت و بعد از نماز سریع آمدیم برای بچه ها غذا را کشیدیم و ناهار را دادیم . شب هم نماز را به جماعت خواندیم و تا ساعت ۱۰ بیدار بودم بعد خوابیدم @sharikerah
ادامه ماجرا اول برادر رضوی کمی صحبت کرد در رابطه با کار امشب و گفت که چندین ساعت پیاده روی داریم و بعد گرفتن چند ارتفاع کوچک و کارهایی را که در این مدت که شب و روز رفته ایم و گفته شده است باید امتحان پس بدهیم که اگر خوب بود آماده می شویم برای مانور اصلی گروهان و بعد هم مانور گردان خواهد بود بعد هم موقع کار است . ساعت نزدیک ۱۲بود که حرکت کردیم و چندین ساعت راه رفتیم و از دژبانی خارج شدیم ودر امتداد جاده شروع به حرکت کردیم و انواع حرکت ها ی شبانه را انجام دادیم خط آتش .دشت بان . تسخیر ارتفاع و ....‌ ساعت ۲/۵نیمه شب بود که سعید طاهر خانی در کانالی افتاد و چون اول آب داخل آن یخ زده بود فرو نرفت و بعد ناگهان یخ شکست و تا نزدیک کمر فرو رفت و مثل یک تکه یخ شده بود و هوا هم به حدی سرد بود که نفس می کشیدی هوا روی ریش و سبیل ات یخ می زد به هر زحمتی بود اورا برگرداندند . هوا شدت سردی اش به قدری بود که آب قمقمه ها یخ زده بود و کسی قدرت کار با دست را نداشت و چندین ارتفاع را گرفتیم برادر گرشاسبی به روی سنگ های یخ زده سر خوردم با زانو روی سنگی افتاد و پایش به شدت درد گرفت و فریادش بلند شد . ساعت نزدیک ۳/۵شب به طرف هدف اصلی حرکت کردیم و بعد از گذشتن از شیارها و تپه ها به کوهی رسیدیم و گروه های دیگر به قصد درگیری بالا رفته و گروه ما مسئول خاموش کردن کمین ها بود و من و مصیب دارابی و علی دهقان رفتیم سراغ یک کمین و برادر علی رنگی و داود سلیمی که لباس هایش خیس شده بود و برادر تفرشی هم رفتن سراغ یک کمین و درگیری در بالای کوه شروع شد و صدای تیر بار وکلاش و آر پی جی قلب کوهها و تپه ها را می شکافت و ماهم در همان موقع کمین ها را خاموش کردیم و بعد با سرعت از کو ه ها خارج شدیم و بالا رفتیم ودر آن جا سنگر گرفتیم . و بعد فرمانده در آخر تیر اندازی ها در سوز و سرمای بالای کوه های پر از برف نفری یک شکلات داد که خیلی چسبید . بعد فرمانده ها همه را به خط کردند روحانی گردان حدیثی خواند و هر کس با مسئول دسته خودش در تاریکی شب به سوی مقر حرکت کرد و هر کس می تواند از گروه های دیگر اسیر بگیرد . و باید زود هم به مقر رسید ساعت ۵/۵صبح به مقر رسیدیم و بعد از لحظه ای اذان را گفتند نماز راخواندیم از شدت خستگی . گرسنگی و سرما همه از پا در آمده بودیم بعد از نماز خادم الحسین سریع صبحانه را آماده کرد و ساعت ۶/۵ صبحانه خوردیم @sharikerah
چهارشنبه ۶۶/۱۰/۱۶ صبح ساعت ۶ بود که بیدار شدیم و نماز را خواندیم بعد تا ساعت ۸ صبح آن جا بودیم و با همدیگر خاطره تعریف کردیم و بعد تصمیم گرفتیم به شهر مراغه برویم . اول به اداره پست رفتیم دو بسته برای علی آمده بود آن ها را تحویل گرفتیم و گذاشتیم آنجا . بعد رفتیم به گاراژ و سوار اتوبوس شدیم ودحرکت کردیم . بعد از چندی گفتن راه بر اثر لغزندگی بسته است و دو ماشین تصادف کرده بودند و یک اتوبوس هم از جاده خارج شده بود . ۲۰ کیلو متر جلوتر هم مینی بوسی تصادف کرده بود و چپ کرده بود و له شده بود و معلوم بود تعدادی هم کشته گرفته است . ساعت ۱۰ به مراغه رسیدیم و مقداری در شهر گشت زدیم و علی کتابی در رابطه با تربیت کودک خرید و به من هدیه داد حدود ساعت ۱۱/۵ ناهار خوردیم و ساعت ۱۲ حرکت کردیم برای برگشت . ساعت یک میاندوآب بودیم و کارتن های کمک به جبهه را تحویل گرفتیم و حرکت کردیم با مینی بوس به اول جاده آمدیم و بعد پیاده شدیم و سوار یک تویوتا شدیم و ساعت ۳ مقر بودیم و هنوز ناهار نداده بودند . کمی استراحت کردیم و موقع نماز حسینیه بودیم . راستی دیروز به علی آقا پشت تلفن گفته بودند که جبهه تربیت معلم شش ماه شده است بعد از نماز جریان را به مژد آرا و جولایی گفتیم و بعد شام خوردیم به مناسبت فوت ناگهانی برادر عباس بحرایی در تدارکات قران خوانی بود بعد داستانی از مثنوی برادر جولایی خواند و توضیح کامل داد و در راستای طوطی و بازرگان بود . قبل از خواب چندین بار من و دهقان و سالاروند و گرشاسبی کشتی گرفتیم و بعد ساعت ۱۲/۵بود که خوابیدیم @sharikerah
چهارشنبه ۶۶/۱۰/۱۶ صبح ساعت ۶ بود که بیدار شدیم و نماز را خواندیم بعد تا ساعت ۸ صبح آن جا بودیم و با همدیگر خاطره تعریف کردیم و بعد تصمیم گرفتیم به شهر مراغه برویم . اول به اداره پست رفتیم دو بسته برای علی آمده بود آن ها را تحویل گرفتیم و گذاشتیم آنجا . بعد رفتیم به گاراژ و سوار اتوبوس شدیم ودحرکت کردیم . بعد از چندی گفتن راه بر اثر لغزندگی بسته است و دو ماشین تصادف کرده بودند و یک اتوبوس هم از جاده خارج شده بود . ۲۰ کیلو متر جلوتر هم مینی بوسی تصادف کرده بود و چپ کرده بود و له شده بود و معلوم بود تعدادی هم کشته گرفته است . ساعت ۱۰ به مراغه رسیدیم و مقداری در شهر گشت زدیم و علی کتابی در رابطه با تربیت کودک خرید و به من هدیه داد حدود ساعت ۱۱/۵ ناهار خوردیم و ساعت ۱۲ حرکت کردیم برای برگشت . ساعت یک میاندوآب بودیم و کارتن های کمک به جبهه را تحویل گرفتیم و حرکت کردیم با مینی بوس به اول جاده آمدیم و بعد پیاده شدیم و سوار یک تویوتا شدیم و ساعت ۳ مقر بودیم و هنوز ناهار نداده بودند . کمی استراحت کردیم و موقع نماز حسینیه بودیم . راستی دیروز به علی آقا پشت تلفن گفته بودند که جبهه تربیت معلم شش ماه شده است بعد از نماز جریان را به مژد آرا و جولایی گفتیم و بعد شام خوردیم به مناسبت فوت ناگهانی برادر عباس بحرایی در تدارکات قران خوانی بود بعد داستانی از مثنوی برادر جولایی خواند و توضیح کامل داد و در راستای طوطی و بازرگان بود . قبل از خواب چندین بار من و دهقان و سالاروند و گرشاسبی کشتی گرفتیم و بعد ساعت ۱۲/۵بود که خوابیدیم @sharikerah
ادامه ماجرا نماز را به جماعت خواندیم و بعد از شام ساعت ۷/۵ رفتیم برای جلسه . کمی نشستیم تا بقیه برادران جمع شدند برادر جولایی کمی قران خواند و بعد معنی کرد سوره طه . جریان موسی را خواند و کمی حال پیدا کردیم ودبعد دعای کمیل خوانده شد بعد از آن هم دعا با شور و حال خاصی تمام شد شروع به سینه زنی کردیم بعد برادر جولایی دوباره صحبت کرد و گفت که دیروز با مرکز تماس گرفته است و قرار شده است که هر گروه لوازم و کلاس ها و غیره را مرتب کند . و بعد به سوالات بچه ها پاسخ داد و قرار شد تا ۱۱/۷ تا اول فروردین یک ترم فشرده باشد بعد از آن ترم دوم و در مورد پایانی ما هم گفت که با گردان هماهنگ شده است و اگر آماده باش یا عملیات یا پدافندی نباشد طوری به ما پایانی بدهند که به کلا سها برسیم ودر آخر از برادران تدارکات تشکر کرد و در آخر آمدیم به چادر خودمان . فردا صبح قرار شد آقای جولایی به تهران برود و من نامه ای برای خانه (شاهده) نوشتم وآن لواشکی را با علی دهقان در مراغه خریده بودم داخل نامه پست کردم ودبعد شروع کردم به پاک نویس کردن وصیت نامه و آن را نوشتم و برای محمد فرستادم و بعد ساعت ۲/۵بود که هنوز بیدار بودم و تعدادی را هم بیدار کردمو چای درست کردیم . و داود هم شروع به خوردن چای شیرین کرد. امشب سمیعی پیشنهاد خواندن مقاله شهید را برای شنبه به من داد. @sharikerah
قافلہ رفت و در این معرڪہ ما ماندیم و مشتے خاطره! و لبخندهایی ڪہ اشڪ را هدیہ ی دیدگانمان میڪند... @sharikerah
شنبه ۶۶/۱۰/۱۹ ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد از چندی نماز صبح را هم خواندم و آماده شدیم برای صبحگاه .ساعت نزدیک ۷ به خط شدیم ودر صبحگاه داو د سلیمانی قران خواند و علی دهقان معنی کرد و بعد برادر ساسان پور صحبت کرد و درباره دیدن تلویزیون و رفتن به سینما تذکر داد و بعد از این صحبت ها آمدیم صبحانه خوردیم و من رفتم تبلیغات و مشغول پاکنویس کردن مقاله شدم و بعد دادم آقای رداعی روحانی گردان خواند و بعد سمیعی مسئول تبلیغات هم خواند و گفتند که جالب است و تا ظهر آنجا بودم و بعد آمدم ناهار خوردم و بعد رفتم حسینیه حضرت زینب (س) و آنجا را تزئین کرده بودند و آماده کرده بودند ‌ عکس شهدای کربلای ۵ را والفجر ۸را در در حسینیه گذاشته بودند . و اسلحه هایی هم چیده بودند همراه با میوه و خرما . ساعت ۲/۵مراسم شروع شد برادر مژد آرا اعلام برنامه کرد از تبلیغات لشگر هم آمده بودند برای فیلمبرداری . اول برادر سمیعی قران خیلی جالبی خواندبعد هم گروه سرود مخابرات سرود خواندن که بچه های دارالفنون بودند . برادر مصطفی غلامی سخنرانی کرد و حدود ۱/۵ ساعت درباره کربلای پنج و رشادت ها و شجاعت ها و دلاوری های بچه های گردان صحبت کرد بعد برادر مژد آرا نام مرا خواند تا مقاله ای درباره شهید بخوانم . و رفتم و شروع کردم به خواندن .و بعد از آن پذیرایی کردند و بعد برادر رداعی صحبت کرد و بعد مرتضی فرزانه هم نوحه ای خواند و همه سینه زدند و حال و هوایی پیدا کردیم . به یاد شهدا سینه زدیم در آخر مجلس با هادی شیرازی قرار گذاشتیم که چند عکس تکی با دوربین خودش از من بگیرد . بعد آمدیم نماز خواندیم و بعد از شام من و علی دهقان و سالاروند به سر و کول هم پریدیم ودر میان کشتی محمد گرشاسبی دستش از قسمت آرنج در رفت خلاصه تا ساعت ۱۱ بیدار بودیم و بعد از شدت خستگی خوابمان برد . @sharikerah
‹💔 › - در دفتر خاطرات خود بنویسید ما هرچه داریم از شهیدان داریم🌱❤️‍🩹
ساعت ۹/۵ شب بود که بیدار شدیم و شرح عملیات و کار را گفتند ساعت ۱۰/۵ به خط شدیم منتظر حرکت بودیم که خبر رسید که ساعت ۱۲/۵خواهیم رفت . برگشتیم و خوابیدیم . ساعت ۱۲/۵ بیدار شدیم و حرکت کردیم برادر علی آبادی کمی صحبت کرد و مورد کار کردن و شاید کشته شدن و زخمی شدن آن ها را را گفت و بعد چند بیتی شعر خواند و همه حالی پیدا کردیم و با یاد خدا حرکت کردیم و علی دهقان هم به حالت دل درد شدید بود . حدود دو ساعت پیاده روی کردیم و بعد به شیارها رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم اول دسته اول به خط زدند و بعد آتش شروع شد و آرپی جی زن و تیر بار و کلاش و دوشکا و منورها همگی با هم شروع به کار کردند آتش سنگینی شروع شد و بعد ما حرکت کردیم و بعد از ما دسته ۳و تا نیمه رفتیم و پدافند کردیم دسته ۲ از ما حرکت کرد و رفت جلو تر از ما بعد عقب نشینی کرد و بعد ما حرکت کردیم و به طرف نوک قله حرکت کردیم وبا هر زحمتی بود خود را به بالا رساندیم و قله را فتح کردیم .و در آنجا پدافند کردیم و در بالای قله گروهان بعثت بود که آتش بر سر ما ریختند و خلاصه ساعت ۳/۵نیمه شب بود که کار تمام شد و به طرف مقر حرکت کردیم ساعت ۴/۵ رسیدیم به مقر وبچه ها چای آماده کرده بودن . بعد از خوردن چای خوابیدیم . در ضمن امروز چون نزدیک عملیات است من از دیوان حافظ فال در مورد شهادت گرفتم و این شعر آمد ۳۷۷ پ.ن تنها سه روز از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر مانده است . هفته آخر دی ماه هفته پرواز ملکوتی شهدای عزیز عملیات بیت المقدس ۲ دانشجویانی که در ۷ آبان اعزام شدند و هرگز به کلاس برنگشتند . @sharikerah
بقیه ماجرا ..... با یک تاکسی به ترمینال آمدیم دیدیم که هیچ ماشینی نیست و با یک سواری رفتیم پلیس راه . هوا کاملا تاریک بود و سرما خیلی بی چاره می کرد بعد از نیم ساعت یک وانت آمد گفتیم ما را می بری گفت باشه . یک کرد مهابادی بود با عمامه ای بزرگ با شکل خیلی خطر ناک با تردید سوار شدیم و حرکت کرد و شروع به صحبت کردیم و گفت این کوه ها پر از گرگ است و خلاصه ساعت ۷/۵ شب بود که ما را اول خاکی پیاده کرد و ما بودیم و جاده و ۱۵ کیلو متر خاکی و سرما و برف و خطر کومله و دمکرات و گرگ و پیاده روی و خیلی چیزهای دیگر . خلاصه با هر مکافاتی بود به راه افتادیم و بعد از کمی راهپیمایی نور ماشینی از پشت سر روشن شد و شک کردیم که نکند ضد انقلاب باشد با تردید دست بلند کردیم دیدیم که ایستاد و لندرور بود لامپ داخل ماشین را روشن کرد دیدیم که پاسدار است و از بچه های خودمان است و ما را به مقر رساند و صحبت کردیم و نصیحت کرد که دیگر دیر وقت نیاییم . آمدیم چادر ساعت ۸/۵ شب بود دیدیم که مهمان داریم و امیر بحرینی معاون دوم گروهان است . شام خوردیم و بعد صحبت شروع شد اول با عرض چند مرتبه جبهه آمدن و گفتن خاطره ودر آخر هم مشکلات گروه و گردان را مورد بررسی قرار دادیم و صحبت کردیم یک شخص مهربان و خوش برخوردی می باشد اهل اصفهان و ساکن تهران مس باشد ودر مورد عملیات صحبت کرد که خیلی نزدیک است و ارتفاع نسبتا خیلی بلندی است و شیب خیلی زیادی دارد .ودر آنجا یک تانک و تعدادی نیرو است و به محل ارتفاعات ماووت نزدیک سلیمانیه است و کار گردان ما است و ارتفاع اصلی را هم نمی دانم که می‌خواهد عمل کند و خیلی صحبت های دیگر . کلی هم با هم شوخی کردیم طوری که ۵ علی کنار همدیگر قرار گرفته بودیم . پ .ن . وقتی چند علی کنار هم نشسته بودند یکی از بچه ها می گوید قیافه این علی ها خیلی نورانی شده است و به احتمال زیاد این علی ها شهید می شوند که حرفش واقعیت پیدا می کند @sharikerah
روز دانشجو بر دانشجویان شهید مبارک باد . وقتی در مرکز تربیت معلم دالفنون تهران قبول شد بعد از ثبت نام مرخصی تحصیلی گرفت و راهی منطقه شد . بعد از برگشتن مدام توی گوشش می گفتم علی آقا درس خیلی مهم است . یک روز از من پرسید . چرا این قدر اصرار به درس خواندن من داری ؟ یعنی دانشگاه برایت اینقدر مهم است ؟ گفتم . برای من مهم این است که الان جنگ است . اگر دانشگاه نروی باید بروی سربازی . اگر سربازی بروی شهید می شوی . لبخندی زدو گفت همین .......... یکماه از دانشگاه رفتنش گذشته بود که در ۷ آبان ۶۶ فرم اعزام به جبهه را که طرح لبیک یا امام بود پر کرد و همراه دیگر دانشجویان کفن پوشید و راهی جبهه شد و در ۲۸ دی ماه همان سال با رفیق عزیزش علی دهقان منشادی که همکلاس . بودند و در یک خوابگاه ( یکی تخت بالایی . دیگری تخت پایینی ) در یک روز و در یک عملیات به شهادت رسیدند.