#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_شصت_شش
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
اون شب مهربان اصلا حالش خوب نبود و مدام به خودش لعنت میفرستاد.صبح که شد هر چند حالش بهتر نشده بود اما از خونه ی من مستقیم رفت سرکار و بعدش خونه ی خودشون…بعداز اون اتفاق مهربان دچار افسردگی شدیدی شد و از من دوری کرد..هر وقت باهاش تماس میگرفت و میخواستم ببینمش بهانه میاورد و بالاخره یه روز حرف دلشو زد.مهربان گفت:من اشتباه کردم…گفتم:چه اشتباهی؟دوستی با منو میگی سقط جنین رو؟دلم میخواست ازش سقط رو بشنوم اما مهربان گفت:کلی میگم..در کل دوستی منو تو اشتباه بوده.تمام کارامون از اساس غلط بود..با این حرفش خیلی ترسیدم..وحشت داشتم که از دستش بدم برای همین گفتم:مهربان بیا زودتر ازدواج کنیم..اما مهربان همش بهانه اورد..چون خیلی پیگیر بودم و دلم میخواست حتما همسرم بشه به زحمت و بعداز ۳-۴ماه راضیش کردم که بیاد و با خانواده ام آشنا بشه..روزی که رفتیم پیش خانواده ام مهربان حسابی به خودش رسیده بود…خدایی همیشه شیکپوش و مرتب بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد