یکی از هزارپا
هزارپا کفش های تازه اش را که آقای کفشدوزک برایش دوخته بود پوشید .
روی هر کدام از کفش ها پاپیون صورتی زیبایی دوخته شده بود .
آقای کفشدوزک برای دوختن این کفش ها یک ماه کار کرده بود .
هزارپا روی برگ ها راه می رفت، از روی یک برگ به برگ دیگر تا اینکه یکی از پاهایش درد گرفت .
او نمی دانست کدام پایش درد می کند! لنگ لنگان خودش را به مغازه آقای کفشدوزک رساند ؛ گفت:« آقای کفشدوزک یکی از پاهایم درد میکند فکر میکنم یکی از کفش ها تنگ است . »
آقای کفشدوزک درحالی که داشت برای خانم پروانه کفش می دوخت سرش را بالا گرفت و گفت :«کدام کفش ؟بیاور برایت درست کنم !»
اما هزار پاکه نمی دانست کدام کفش تنگ تر است ،گفت:« این ! نه فکر کنم اینه! نه صبر کن ببینم! این یکیه .»
اما آن هم نبود .
ناراحت شد و غصه خورد، آقای کفشدوزک بالخند گفت:« این که غصه ندارد همه ی کفش ها را در بیاور!باید همه را کنار هم بچینم تا ببینم کدام یک کوچکتر است . »
هزارپا همه ی کفش ها را در آورد و به آقای کفشدوزک داد. آقای کفشدوزک ساعت ها برای پیدا کردن کفش تنگ وقت گذاشت تا بالاخره آن را پیدا کرد؛ بعد هم آن را درست کرد و به هزارپا داد .
هزار پا از او تشکر کرد و دوباره هزار کفش خود را پوشید و رفت.
#باران
#قصه