آمد پدر با شال مشکی
پرچم سیاهی داشت در دست
سربند یا عباس را او
بر روی پیشانی من بست
میگفت باز از راه آمد
ماه محرم ماه ایثار
باید شود خانه حسینی
با نصب پرچم روی دیوار
رفتم کمک کردم به او من
تا توی کوچه پرچمی زد
وقت کمک در نصب پرچم
خسته شدم اما می ارزد
#باران
گل قرمز
مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم»
فاطمه روسری صورتیاش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفشهایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«میشود برای بابا یک دسته گل بخریم؟»
مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچهها نگاه میکرد. بچهها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گلهای صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گلها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گلهای قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد»
از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گلفروش دوید. مادر صدا زد:«آرامتر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند.
از بین مزار شهدای گمنام میگذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم»
فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمیآوردند؟»
مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانوادههایشان چه کسانی هستند»
فاطمه ایستاد. گفت:«میشود ما به جای دخترشان به آنها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند»
مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گلها را برای بابا نخریدی؟»
فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا میبریم»
مادر لبخند زد. فاطمه گلها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش میکرد و لبخند میزد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی میدانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل میآورم.»
و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
#باران
آرزوی نخل
نخل ساکت و آرام گوشهای ایستاده بود، شاخههایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه میبینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیدهام» و سعی کرد ریشهاش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخهاش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلاییاش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل آرام گفت:«کاش میشد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که میگفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش میخواست نزدیکتر برود اما ریشههای محکمش به او اجازه نمیدادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آنها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آنها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانهای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانهای میخواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره میکرد نگاه کرد! سعی کرد ریشهاش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهرهی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشههایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخهی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت میرسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشههایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آمادهام»
ریشههایش از خاک بیرون آمدند شاخههایش از شادی تند تند تکان میخوردند سر و صدای عجیبی پیچید.
نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخههایش را روی شانههای پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«میبینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق میریخت گفت:«اگر راست میگویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل آرام دو نیم شد، نزدیکتر رفت. شاخههایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرماهایش شیرینتر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنهی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش میداد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران
مادربزرگها، پدربزرگها
مهدیه ساکت گوشهای نشست. مادر از توی آشپزخانه صدا زد: «مهدیهجان چرا ناراحتی؟»
مهدیه لبهایش را جمع کرد. آهی کشید و گفت: «دلم برای مادربزرگ و پدربزرگ تنگ شده کاش میشد شب یلدا میرفتیم شهرستان.»
مادر لبخند زد و گفت: «منم دلم تنگ شده اما میدانی که فعلا نمیتوانیم به سفر برویم.»
مهدیه سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی همه دوستانم شب یلدا پیش پدربزرگ و مادربزرگهایشان هستند.»
صدای زنگ در که آمد، مهدیه به طرف در دوید. خودش را توی بغل پدر جاکرد و گفت: «سلام بابایی، خسته نباشید.»
پدر لپ مهدیه را بوسید و گفت: «سلام به دختر قشنگم مانده نباشی عزیزم.»
پدر دستهایش را شست و روی مبل نشست. مهدیه کنار پدر ایستاد. مادر با سینی چای آمد. پدر رو به مهدیه پرسید: «چرا ایستادی دخترم؟»
مهدیه ابرویش را بالا داد و گفت: «من دلم میخواهد شب یلدا به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.»
پدر بر سر مهدیه دست کشید و گفت: «منم دوست دارم دخترم، اما میدانی که برای رفتن به شهرستان باید چندروز مرخصی بگیرم، الان نمیشود.»
مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک فکری دارم.»
مهدیه با چشمان گرد به مادر نگاه کرد. مادر آرام لپ مهدیه را کشید و گفت: «میشود برویم جایی که یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ آنجا زندگی میکنند.»
چشمان مهدیه گردتر شد؛ پرسید: «کجا؟»
پدر سر تکان داد و گفت: «آفرین چه فکر خوبی!»
مهدیه با دهان باز به پدر نگاه کرد. پدرلبخند زد و گفت: «عجله نکن دخترم فردا میفهمی.»
روز بعد پدر با یک عالمه خرید به خانه برگشت. مهدیه جلو دوید و گفت: «سلام بابایی اینهمه میوه و آجیل؟»
پدر لبخند زد و با کمک مادر بستهها را روی میز آشپزخانه گذاشت.
مادر روی زانو نشست و به مهدیه گفت: «دخترم کمک میکنی این میوهها و وسایل را آماده کنیم برای امشب؟»
مهدیه بالا و پایین پرید و گفت: «آخجان امشب شب یلداست.»
دستانش را دور گردن مادر انداخت و گفت: «همه میوهها را خودم میشویم.»
مادر خندید و گفت: «پس صبر کن برایت چهارپایه بگذارم عزیزم.»
مادر کنار مهدیه و مهدیه روی چهارپایه ایستاد. آنها میوهها را شستند. پدر میوههای شسته شده را داخل جعبههای تمیز گذاشت.
همه چیز آماده بود. مادر دست مهدیه را گرفت و گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است، باید برویم.»
مهدیه به طرف اتاق دوید. لباس و تل صورتیاش را برداشت. با کمک مادر آنها را پوشید.
کاپشنش را به تن کرد و جلوی در ایستاد. مادر چادرش را سر کرد و به طرف در رفت. پدر یک عکس یادگاری گرفت و راه افتادند. داخل ماشین نشستند.
مهدیه پوفی کرد و پرسید: «خب به من هم بگویید کجا میرویم؟»
مادر به مهدیه نگاه کرد و گفت: «کمی دیگر هم صبر کن.»
مهدیه سرتکان داد و گفت:«چشم.»
جلوتر رفت و پرسید: «خیلی دوره؟»
پدر جواب داد: «نه عزیزم دور نیست.»
مهدیه لپهایش را پر باد کرد و پرسید: «پس کی میرسیم؟»
پدر خندید و گفت: «چشمانت را ببند تا ۵۰ بشمار.»
مهدیه کمی فکر کرد و گفت: «منکه تا پنجاه بلد نیستم بشمارم، تا ۲۰بلدم.»
پدر از توی آینه ماشین به مهدیه نگاه کرد و گفت: «خب پس دوبار، تا ۲۰ بشمار.»
مهدیه شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...»
پدر ماشین را کنار خیابان پارک کرد و گفت: «رسیدیم.»
مهدیه به اطراف نگاه کرد.
مادر در ماشین را باز کرد. مهدیه پیاده شد پدر کنار مهدیه ایستاد و گفت: «اینجا یک عالمه پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.»
مهدیه با چشمان گرد پرسید: «مگر اینجا کجاست؟»
مادر به تابلوی بزرگ روی در اشاره کرد و گفت: «اینجا خانهی سالمندان است.»
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی فرزند شهید مدافع حرم، ابوالفضل راهچمنی
شهید راه چمنی متولد دوم اسفند ماه سال ۶۴ ه.ش در شهرستان پاکدشت. از مدافعان حرم بودند که در چهارشنبه، قبل از اذان صبح ۱۸ فروردین سال ۹۵ ه.ش، بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
#باران
#سردارسلیمانی
مامان میگه آمریکا
یه شیطون بزرگه
مثل همون قصهی
شنگول، منگول و گرگه
سردار سلیمانی رو
آمریکا کرده شهید
هر آدمی غصه خورد
وقتی خبر رو شنید
مامان میگه عزیزم
ایران پر از سرداره
اونها با ادم بدا
جنگ میکنن دوباره
تو هم باید درساتو
خوب بخونی با تلاش
تاکه موفق باشی
پا بذاری جای پاش
باید کنار رهبر
باشی و حرف گوش کنی
حرفهای مامانی رو
نکنه فراموش کنی
بالاخره یه روزی
میاد امام زمان(عج)
اون خیلی مهربونه
دوسش دارن شیعیان
#باران
بسم الله الرحمن الرحیم
خودم بلدم!
گوش دراز توی جنگل میگشت و آواز میخواند: «خونه میسازم چه قشنگ، با سنگای رنگ و وارنگ...»
همین طور که آواز میخواند، سنگها و چوبهای زیادی جمع کرد و کنار درخت بزرگ گذاشت.
بعد از چند ساعت کنار درخت بزرگ نشست. عرق از سر و صورتش میریخت. هدهد کنار گوش دراز روی سنگها نشست و گفت: «خسته نباشید گوش دراز جان.» گوش دراز نفس نفس زنان جواب داد: «دارم از خستگی میمیرم، تازه باید شروع کنم خانه را بسازم.» هدهد کمی فکر کرد و پرسید: «این همه سنگ و چوب لازم است؟ راستی خانهات را چه شکلی میخواهی بسازی؟» گوش دراز عرقش را پاک کرد و بلند شد. جواب داد: «حالا یک جوری میسازم!» هدهد با چشمان گرد پرسید: «یعنی برای خانهات نقشه نکشیدی؟» گوش دراز سنگ بزرگی را برداشت و گفت: «نقشه؟ نقشه برای چی؟ یکجوری خانهام را میسازم نقشه لازم نیست!» هدهد سر تکان داد و گفت: «برو پیش چرخ ریسک او نقشههای خوبی میکشد تازه خانه سازی را هم خوب بلد است.»
گوش دراز جواب داد: «نه لازم نیست خودم بلدم هدهدجان، خودم بلدم!»
هدهد سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. گوش دراز سنگهای بزرگ را روی هم میچید. چوبها را جا به جا میکرد. عقبتر میرفت و به خانهای که ساخته بود نگاه میکرد. خانه یا کوچک میشد یا بزرگ. دوباره همه چیز را از نو شروع میکرد. دیوار آخر را که روی هم چید، یک دفعه سنگها از روی هم سُر خوردند و روی زمین ریختند. گوش دراز ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «ای بابا اینهمه زحمت کشیدم باز هم خراب شد.»
هدهد لبخند زد و گفت: «کاش به حرفم گوش میدادی.»
گوش دراز سرش را پایین انداخت و به طرف خانهی چرخ ریسک رفت. چرخ ریسک روی درخت، توی لانهی زیبایش استراحت میکرد. گوش دراز صدا کرد: «چرخ ریسک جان، چرخ ریسک جان»
چرخ ریسک سرش را از لانه بیرون آورد. گوش دراز را که دید گفت: «سلام گوش دراز عزیز، بفرمایید.» گوش دراز جواب داد: «سلام چرخ ریسک، من میخواهم خانه بسازم، یک عالمه سنگ و چوب جمع کردم اما...» سرش را پایین انداخت. چرخ ریسک پرسید: «اما چی؟» گوش دراز گفت: «نمیدانم چطور خانهام را بسازم که اندازه من باشد، خوب و محکم باشد، تازه زیبا هم باشد.»
چرخ ریسک پر زد. از خانه بیرون آمد و گفت: «برویم ببینم چه کار میشود کرد.»
آنها به درخت بزرگ رسیدند. چرخ ریسک پرسید: «این همه سنگ؟ این همه چوب؟ راستی نقشهی خانهات کو؟»
گوش دراز گوش درازش را تکان داد و گفت: «نقشه؟ من که نقشه ندارم!»
چرخ ریسک کمی فکر کرد. با نوکش تکهای چوب برداشت و روی زمین خطهایی کشید و گفت: «رویاین خطها سنگها را پچین، اینها دیوارهای خانهی توست.» چشمان گوش دراز برق زد و گفت: «چه نقشهی قشنگی!»
چرخ ریسک ادامه داد: «حالا مقداری گِل درست کن و سنگها را با گِل روی هم بچین و بچسبان، دیوارها نه زیاد بلند و نه زیاد کوتاه باشند.» بعد بال زد و روی شاخهی درخت بزرگ نشست و گفت: «حواست باشد سنگهای براق و زیبا را انتخاب کنی که خانهات زیباتر شود.»
گوش دراز به حرفهای چرخ ریسک گوش داد و خانهاش را ساخت. سنگها و چوبهای زیادی هم اضافه مانده بود. عقب رفت و به خانهاش نگاه کرد. چرخ ریسک از روی شاخه پایین پرید و کنار خانه نشست و گفت: «برای هرکاری نیاز به یک راهنما و نقشه داریم. که هم کمتر خسته شویم، هم کارمان خوب و عالی باشد.»
#باران
دینگ دینگ
صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری...
پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گلهای محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم میخواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!»
رفتم توی فکر. چاییام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.»
قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.»
چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباسهایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟»
کاریش نمیشد کرد. از اتاق زدم بیرون.
با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت.
توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم میرم حرم!»
هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار تواناییام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم میریم مهمونی وگرنه بات میومدم!»
دست روی شانهاش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش میگذشت. راستی چه خبر از مسابقه طنابکشی؟»
زنگ کوچک دوچرخهام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برندهایم.»
کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم.
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.»
خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون.
دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج سالهای کنار دیوار نشسته و گریه میکند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخهام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن.
پرسیدم: «چرا گریه میکنی کوچولو؟»
گریهاش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!»
خندهام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه میکنی؟»
دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمیتُنه.»
رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخهام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه میتُنی؟»
به ترک دوچرخه اشاره کردم: «میتونی بشینی اینجا؟»
چشمانش برق زد: «آله میتونم.»
کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خندهاش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که میگفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت میرود که دارالفرح نام دارد!»
دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش میخواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد.
#باران
#داستان_نوجوان
#ولادت_امام_رضا (علیه السلام)
عیدتون مبارک ❤️