eitaa logo
شعر و قصه کودک
404 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهر کبوترها خانم و آقای کبوتر که سیاه رنگ بودند، بعد از گذشتن از شهرها و روستاها به باغی سرسبز رسیدند. روی یک درخت بزرگ توت نشستند. . خانم کبوتر که در طول سفر، بالش زخمی شده بود، خوشحال بود که بالاخره فرصت استراحت دارند. آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت: «همین‌جا بمون من میرم و کمی غذا می‌آرم، تو خیلی خسته شدی». خانم کبوتر همان طور که منتظر آقای کبوتر نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می‌کردند، از دیدن آن‌ها خوشحال شد و گفت :«سلام دوستان ما امروز به این‌جا رسیدیم». اما کبوترها با اینکه او را دیدند،جواب او را هم ندادند و رفتند. . خانم کبوتر که هم خسته بود، هم بالش زخمی بود و هم از برخورد کبوترها ناراحتی شده بود، یکدفعه اشک‌هایش سرازیر شد.. درختتوت با ریختن اشک‌های خانم کبوتر روی برگ‌هایش از خواب بیدار شد. برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد؟! هوا که ابری نیست!»» در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید و با نگرانی پرسید::«« چی شده؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد. درخت توت آهی کشید و گفت:«این کبوترها خیلی مغرورن. اما یک جایی هست که همه کبوترها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کنند». و بعد هم نشانی آن‌جا را به کبوترها داد. . کبوترها آن‌قدر رفتند تا به شهری شلوغ و پر از آدم و ماشین رسیدند. خانم کبوتر گفت:«نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت: «نگران نباش. باز هم باید بریم» رفتند و رفتند تا این‌که چیز قشنگی دیدند، یک گنبد طلایی که از دور برق می‌زد، آقای کبوتر گفت: «خودشه» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند. گوشه‌ای از حیاط نشستند، کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می‌کردند و بعد روی زمین می‌نشستند و به دانه‌هایی که آدم ها برایشان می‌ریختند نوک می‌زدند. آن‌ها گاهی کنار حوض می‌نشستند و آب می‌خوردند. خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند، کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:: «سلام خیلی خوش اومدین، اینجا جا برای همه‌ی کبوترها هست، شما تا هر وقت که بخواید، می‌تونید اینجا بمونید.» علیه السلام
دینگ دینگ صبح جمعه بود. به سختی از روی تخت بلند شدم. خوابی که دیده بودم گنگ و مبهم از مقابل چشمانم گذاشت. چیزهای زیادی از خواب یادم نبود. حرم، کبوتر، دوچرخه سواری... پنجره را باز کردم و هوای بهاری را محکم نفس کشیدم. عطر گل‌های محمدی توی حیاط حالم را حسابی جا آورد. به دو از اتاق بیرون دویدم. مادر مشغول پخت ناهار بود. بلند سلام کردم. با لبخند جواب داد و برایم چای ریخت. سر میز صبحانه پرسیدم: «مامان میاین امروز بریم حرم؟» جواب داد: «خیلی دلم می‌خواد بیام اما امروز ناهار مهمون داریم، یادت رفته؟ دایی قراره بیان!» رفتم توی فکر. چایی‌ام را سر کشیدم و گفتم: «اگه با من کاری ندارین من خودم تنها برم و زود برگردم.» قابلمه را هم زد و جواب داد: «کاری ندارم عزیزم فقط تا ناهار برگرد.» چشمی گفتم و به اتاق برگشتم. لباس‌هایم را عوض کردم و جلوی آینه ایستادم. به جوش جدیدم نگاه کردم. ابروهایم را توی هم کردم و گفتم: «شما کی قراره دست از سر کچل من بردارید؟ جا قحطیه آخه دقیقا روی دماغ باید بیای بیرون؟» کاریش نمی‌شد کرد. از اتاق زدم بیرون. با مادر خداحافظی کردم و به دو خودم را به دوچرخه سبزم رساندم. زنگ کوچکش را آرام فشار دادم. با صدای زنگ دوچرخه دلم قنج رفت. توی کوچه عماد را دیدم. صدا زد: «چطوری داش رضا؟» دست تکان دادم: «خوبم دارم می‌رم حرم!» هیچ دستی دوچرخه را به طرفش بردم. با اینکار توانایی‌ام را حسابی به رخش کشیدم. برایم کف زد و گفت: «حیف داریم می‌ریم مهمونی وگرنه بات میومدم!» دست روی شانه‌اش گذاشتم: «آره میومدی بیشتر خوش می‌گذشت. راستی چه خبر از مسابقه طناب‌کشی؟» زنگ کوچک دوچرخه‌ام را فشار داد. دینگ دینگ صدایش توی کوچه پیچید: «هیچی دیگه تیم ما آمادست فردا هم قراره بریم برای تمرین، خیالت تخت ما برنده‌ایم.» کمی در مورد تیم و تمرین گپ زدیم. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: «من برم دیر شد باید تا ناهار برگردم.» خداحافظی کردم از کوچه خلوتمان آمدم بیرون. دو سه تا کوچه را رد کرده بودم که دیدم پسر چهار، پنج ساله‌ای کنار دیوار نشسته و گریه می‌کند. کنارش ایستادم زنگ کوچک دوچرخه‌ام را فشار دادم. دینگ دینگ صدای زنگ توی کوچه پیچید. پسر بلند شد، سرش را بالا گرفت. رد اشک روی صورتش مانده بود. ساکت شد به من نگاه کرد. خیلی زود دوباره شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم: «چرا گریه می‌کنی کوچولو؟» گریه‌اش بلندتر شد: «من توچولو نیشتم!» خنده‌ام گرفته بود؛ به زحمت خودم را کنترل کردم: «بله بله ببخشید، حالا بگو چرا گریه می‌کنی؟» دماغش را بالا کشید: «هیش کی باهام بازی نمی‌تُنه.» رفتم توی فکر. هنوز بغض داشت. به دوچرخه‌ام نگاه کرد و جلو آمد: «منو سَوال دوچرخه می‌تُنی؟» به ترک دوچرخه اشاره کردم: «می‌تونی بشینی اینجا؟» چشمانش برق زد: «آله می‌تونم.» کمکش کردم تا سوار شد. چند دور توی کوچه چرخیدیم. صدای خنده‌اش توی کوچه پیچیده بود. خوشحال بودم که دلش را شاد کرده بودم. یاد حرف پدر افتادم که می‌گفت: «پیامبر فرمودند هرکس دل کودکان را شاد کند به جایی در بهشت می‌رود که دارالفرح نام دارد!» دلم قنج رفت. به ساعتم نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. سریع ایستادم: «خب دیگه برو خونه منم باید برم حرم.» آرام پیاده شد. دلش می‌خواست باز هم سواری کند اما مقاومت نکرد. (علیه السلام) عیدتون مبارک ❤️