یه کیکِ خوشگل پخته مامانم لباسی زیبا می‌کنم تنم از راه می‌رسن مهمونا کم کم یه جشن می‌گیریم همگی باهم باباجونِ من خبر نداره اخه اون هنوز مشغولِ کاره وقتی که بابا برسه خونه دورش می‌گردم من بی بهونه این جشنِ کوچیک برای باباست مامان میگه او هدیه خداست