منم بیام تولد؟ موشی و دوستانش که از بازی خسته شده بودند نفس زنان کمی نشستند. خستگی شان که در رفت خواستند دوباره بازی کنند، اما توپشان را پیدا نکردند، باز هم میمونک توپ را برداشته بود تا سر به سرشان بگذارد. میمونک از بالای درخت توپ را نشان داد و گفت:« اگر می توانید بیایید و توپتان را پس بگیرید » بعد هم بلند خندید و روی شاخه ی دیگری پرید. موشی اخم هایش را در هم کرد و گفت:«واقعا که ما هربار بازی می کنیم تو باید مزاحم شوی!» بعد هم با دوستانش از آن جا دور شد. میمونک که حوصله اش سر رفته بود، بی سرو صدا به سمت مزرعه ی هویج رفت؛ از بالای درخت آویزان شد و یواشکی پشت خرگوشی را غلغلک داد، سریع به بالای درخت برگشت، خرگوشی این طرف سر کشید، کسی را ندید، آن طرف سرکشید، کسی را ندید. دوباره مشغول چیدن هویج شد. میمونک دوباره از شاخه ی درخت آویزان شد و خرگوشی را غلغلک داد و پرید بالا، خرگوشی اخم هایش را در هم کرد بلند شد و به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید، میمونک بلند زد زیر خنده. خرگوشی با اخم گفت:«واقعا که! تو تا کی می خواهی بقیه را اذیت کنی!؟» بعد هم سبد هویجش را برداشت و به خانه اش رفت. میمونک در فکر بود این بار سر به سر چه کسی بگذارد؛ از شاخه های درختان بالا و پایین می پرید که جوجه های خانم طاووس را دید. آن ها داشتند با هم قایم باشک بازی می کردند. جلو رفت و گفت:« چرا این جا ایستادید الان آقا گرگه را دیدم که داشت به این جا می آمد، او می خواهد شما را بخورد» رنگ پرهای سبز و زیبای جوجه ها پرید با گریه به خانه برگشتند. خانم طاووس جوجه ها را زیر بالَش گرفت و گفت :« چه شده چرا گریه می کنید؟ چرا می لرزید؟» جوجه اولی گفت:« میمونک گفت گرگ نزدیک خانه ی ماست» جوجه ی دومی گفت:« میمونک گفت آمده ما را بخورد» خانم طاووس جوجه ها را بوسید و با ناراحتی گفت:« از دست این میمونک» بعد هم سراغ خانم خرگوش رفت، مامان موشی هم آن جا بود. آمده بود تا آن ها را برای جشن تولد موشی دعوت کند. خانم طاووس گفت:« اگر میمونک را دعوت کنی من نمی آیم » خرگوشی دست بر روی شانه ی مامان موشی گذاشت و گفت:« من هم نمی آیم او فقط باعث آزار و اذیت دیگران است.» مامان موشی لبخندی زد و گفت:« حق باشماست میمونک را دعوت نمی کنم » روز بعد همه به خانه ی موشی رفتند. میمونک حوصله اش سر رفته بود، از این شاخه به ان شاخه می پرید تا کسی را ببیند و با او بازی کند، اما کسی را ندید. روی شاخه ای نشست و مشغول خوردن موز شد، لاک پشت را دید که آرام آرام نزدیک می شد، یک دفعه پرید جلوی لاک پشت! لاک پشت با وحشت خودش را داخل لاکش پنهان کرد، میمونک بلند شروع کرد خندیدن! لاک پشت سرش را از لاک بیرون آورد و بر سر میمون فریاد زد:« چرا اینکار را کردی ترسیدم! خجالت نمی کشی؟مدام با کارهایت دیگران را اذیت میکنی!» میمونک بغض کرد گفت:« من نمی خواستم شما را اذیت کنم خواستم بازی کنم» لاک پشت کمی آرام تر شده بود گفت:« این کار بازی نیست کسی از بازی های تو خوشش نمی آید» میمونک سرش را پایین انداخت. لاک پشت ادامه داد:«دیروز توپ موشی و دوستانش را برداشتی، خانم خرگوشی را اذیت کردی، جوجه های طاووس را ترساندی» میمونک همانطور که سر به زیر انداخته بود گفت:« من فقط میخواستم با آن ها بازی کنم» لاک پشت سرش را تکان داد و گفت:« اما آن ها ناراحت شدند به خاطر همین کارهایت تولد موشی دعوت نشدی» میمونک اشک هایش را پاک کرد و گفت:« من هم می خواهم به تولد بیایم» لاک پشت کمی فکر کرد و گفت:« باشد تو با من بیا اما قول بده با دوستانت درست بازی کنی!» میمونک بالا و پایین پرید و گفت:« قول می دهم» اشک هایش را پاک کرد و گفت:« همین جا بمان من زود بر می گردم» میمونک رفت و از بالای درخت چندتا فندق رسیده و خوشمزه چید تا به موشی هدیه بدهد.